#آی_سی_یو_پارت_48
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم: از من چیزی نگفت؟
- نه.
چشم به اطراف چرخوندم و گفتم: خب، قدم بعدی چیه؟
امیرعلی خم شد سمتم و گفتم: قدم بعدی؟ تو میخوای چیکار کنی؟ میخوای اون رو عاشق خودت کنی؟
- من... من قصدم اینطور نیست. میخوام حس من رو پیدا کنه اما نه به اجبار!
- این که شد همون که من گفتم!
کلافه نالیدم: نمیدونم! نمیدونم! ول کن تو رو خدا امیرعلی! تو نمیفهمی من...
میون حرفم پرید و گفت: میفهمم. پس گوش کن. راهی نیست، تو خودت باید تلاش کنی. من که نمیتونم اون
رو عاشق تو کنم، تو باید اون رو عاشق خودت کنی.
سرم رو تکون دادم. گوشیم زنگ خورد. شیدا بود. جواب دادم: سلام.
- سلام بر دوست گرامی! خوبی؟
- مرسی. چته؟ کبکت خروس میخونه؟
با حرص گفت: خروس میخونه؟ عزیزِ زشتم کبکم میمون میخونه! تو شمارهی من رو به میلاد دادی؟
- نه، چطور مگه؟|
- دروغ نگو. زنگ هم زد. الکی انگار من گیجم خودش رو به کوچهی علی چپ زد که مثلا یعنی اشتباه گرفته.
خندیدم و گفتم: حالا نه که تو ناراضی هستی از اینکه شمارهی تو رو گیر آورده! بعد هم من اونقدر دیگه
بیمعرفت نیستم شمارهت رو بهش بدم. برو دنبال متهم برگرد.
و تلفن رو قطع کردم که متوجه شدم امیرعلی داره ریز ریز میخنده. یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم: رو آب
بخندی کَلَم.
سرش رو بالا آورد و گفت: واسه چی؟
romangram.com | @romangram_com