#آی_سی_یو_پارت_47
حال و استرسیام. امیرعلی به سمتم برگشت و به چهرهی مضطرب و رنگ پریدهی من چشم دوخت. نگاه
ساسان به دستهای ما افتاد و این باعث شد پا روی تمام دلشورههام بذارم و دستم رو عقب بکشم. قدمی به
عقب برداشتم و گفتم: با اجازهتون.
و ازشون دور شدم و به حیاط پناه بردم. خدای من! هنوز هم باورم نمیشه! هیچوقت فکرش رو نمیکردم که
ببینمش و اون هم با این لحن باهام صحبت کنه. چهقدر مهربون! فامیلم رو یادش بود. این بهترین اتفاق
زندگیمه! ناخواسته قطرهای اشک از چشمهام روی گونهم چکید .یاد اون شبی که برق رفته بود، افتادم. به دیوار
تکیه زدم و نفس عمیقی کشیدم تا اشکهام دوباره جاری نشن. با حس حضور شخصی در کنارم، سر چرخوندم.
امیرعلی بود. با نگرانی نگاهم میکرد. بدون حرفی سرم رو روی شونهش گذاشتم. شاید چون میدونست هنوز
توی شوک اتفاق افتاده هستم، سوالی نکرد. بعد از چند دقیقه بالاخره سکوتی که بهم آرامش میداد رو با
سوالش شکست.
- حالت خوبه؟
جوابی ندادم که گفت: تو بگو من چیکار کنم؟ اصلا خودت میخوای چیکار کنی؟ اصلا... اصلا این عشق و
زندگیت چی میشه؟
با بغض گفتم: کمکم کن!
نفس عمیقی کشید و گفت: ببینم تا چهقدر میتونم از زندگیش سر در بیارم!
چشمهام رو روی هم بستم و به آیندهای که ازش بیخبرم فکر کردم.
* * *|
با چهرهی بشاش، به امیرعلی چشم دوختم. باورم نمیشد! حرف دلم رو بلند گفتم: باورم نمیشه!
- بشه. توی دانشگاه هی متوجه میشدم که این دختره زیادی دور ساسان میچرخه؛ اما وقتی ازش پرسیدم
گفت چیزی بینمون نیست و خود عسل برداشت بدی کرده.
romangram.com | @romangram_com