#آی_سی_یو_پارت_46

نمیخواستم ازش دل بکنم چون فکر میکردم تمام اینها خوابه و چیزی نمونده تا از این خواب بیدار شم.|

با زمزمهی امیرعلی، کنار گوشم به خودم اومدم.

- نکنه این آقا ساسان همون لیلی قصههات باشه؟! چون دقیقا ساسان هم عمل قلب داشته و نگاه تو بهش...

آرومتر زمزمه کرد: لوت میده.

برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چی میگی تو؟ لیلی چیه؟ مگه اون زنه؟

- آره دیگه. حس تو مثل مجنون، نسبت به لیلی مجنونواره. فکر میکنم تو مجنونتر باشی تا اون.

راست میگفت. اصلا اون از این حس خبر نداشت و من واسه خودم قصهی عاشقی مجنون رو پیش گرفته بودم.

امیرعلی دستم رو کشید و گفت: بیا بریم بهش سلام کنیم.

پسش زدم و گفتم: نه امیرعلی! من میخوام به خونه برم. نمیتونم اینجا باشم.

دستم رو کشید و گفت: حرف نزن. تا اینجا اومدی، خودت رو نشون بده. راه بیفت.

به اجبار باهاش هم قدم شدم تا اینکه به ساسان رسیدیم. روی مبل نشسته بود. امیرعلی با چهرهی بشاشی رو

بهش گفت: به به! آقا ساسان! تولدت مبارک آقا معلم!

ساسان از جاش بلند شد و بهش دست داد و تشکر کرد تا اینکه چشمش به من افتاد. مشخص بود تعجب

کرده؛ چون با بهت بهم خیره شد. من هم از این موقعیت سواستفاده کردم و با خیره شدن به چشم هاش، رفع

دلتنگی کردم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: سلام. چهقدر چهرهتون آشناست!

پس از مکث کوتاهی ادامه داد: آهان! خانم معتمد، اگه درست بگم.

اگر بگم قلبم داشت از جاش در میاومد دروغ نگفتم. قلبم تند تند میزد. با لبخند گفتم: سلام. بله، درسته!

تولدتون مبارک!|

- ممنون!

ناخواسته دست امیرعلی رو محکم گرفتم. شاید میخواستم همدردم بشه و بفهمه من الان در این لحظه دچار چه


romangram.com | @romangram_com