#آی_سی_یو_پارت_45

امیرعلی با حرص گفت: نه که شما شوهر کردید، بچه هم آوردید!

- من فرق دارم. خودت رو با من قیاس نکن. تو دنبال دختری اما گیرت نمیاد ولی من نیستم.

- الان که واسهت دو تا با هم جور کردم حالیت میشه خرگوش خانوم.|

روی مبل نشستیم. به اصرار امیرعلی مانتو و شالم رو در آوردم که یکی از دخترها واسهم توی اتاق بردش. همه

داشتن میرقصیدن و من بیکار نشسته بودم و پرتقال پوست میکندم. با قطع شدن صدای ضبط فهمیدم که

صاحب مجلس تشریف آورده.

همه چراغ ها رو خاموش و گوشهای کمین کردن. من هم کنار امیرعلی گوشهای ایستادم.

صدای پای اون شخص سکوت تاریک رو شکسته بود. امیرعلی رو بهم آروم گفت: خوش میگذره بهت؟

با لبخند دستی روی شونهش گذاشتم و گفتم: آره به من خوش میگذره. تو راحت باش و خوش بگذرون.

داشتم با لبخند توی تاریکی نگاهش میکردم که صدایی باعث شد قلبم بایسته...دنیا بایسته...

با چشمهای گرد شده از تعجب همچنان چشم به امیرعلی دوخته بودم. نفسم بالا نمیاومد. با دستم که روی

شونهی امیرعلی بود، به لباسش چنگ زدم. خدایا، این ممکن نیست!

بچهها چراغ رو روشن کردن و سمت اون شخص رفتن و واسهش شعر تولدت مبارک رو خوندن. رمقی برای

برگشتن نداشتم. حتی نمیخواستم صداش رو بشنوم. آره خودش بود! خود خودش بود! ساسان بود! کسی که

امشب تولدش بود و همچنین دوست امیرعلی بود، ساسان بود! هیچوقت فکرش رو نمیکردم دوباره ببینمش،

اون هم به عنوان دوست امیرعلی. امیرعلی با نگرانی رو بهم گفت: حالت خوبه نگار؟ یهو چت شد؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمی...نمیتونم نفس بکشم.

سریع لیوان آبی واسهم پر کرد و دستم داد. کمی که خوردم، بهتر شدم. بدون اهمیت به سوالهای مکرر امیرعلی

برگشتم و بالاخره دیدمش. خودش بود! چهقدر خوشگل شده بود! با اون لباسهای بیمارستانی واسه من

زیباترین بود، اما حالا با این لباسهای بیرونی و شیک، چی شده بود!


romangram.com | @romangram_com