#آی_سی_یو_پارت_44
توی آینه به خودم نگاهی انداختم. کت و شلوار سفید رنگ با کفش پاشنه بلند طلایی. موهام رو که تا سر شونهم
میرسید رو هم پشت سرم جمع کرده بودم، با آرایش ملیح.
مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر امیرعلی نشستم. مامان رو بهم گفت: ببینم، محیطش که بد نیست؟
- فکر نکنم. امیرعلی گفت بد نیست. به هر حال هر جور باشه وظیفهشه ازم مراقبت کنه.
مامان با حرص گفت: اونقدر این پسر شیطونه که تو رو فراموش نکنه خیلیه!|
با تکی که امیرعلی روی گوشیم انداخت از جام بلند شدم و بعدِ خداحافظی از مامان از خونه خارج شدم. امیرعلی
پشت تیبای سفید رنگش لم داده بود. رو بهش با لبخند گفتم: سلام.
- به! سلام جناب دوست دختر!
انگشت اشارهم رو تهدیدوار سمتش گرفتم و غریدم: اگه جلوی دوستات گفتی من دوست دخترتم میزنم لهت
میکنم!
خندید و گفت: باشه بابا. ببخشید، جعفر خان ناراحت میشن!
چون میدونستم کل کل کردن باهاش بیفایدهست، بدون هیچ حرفی به صندلی تکیه دادم و چشم به محیط
بیرون دوختم. با توقف ماشین به اطراف دقیق شدم. اینجا پر از خونههای حیاطدار بزرگ بود.
رو به امیرعلی گفتم: اینجا خونهی کیه؟
- خونهی یکی دیگه از بچههاست. خودش خبر نداره که واسهش تولد آنچنانی گرفتیم. گفتیم بیا دورهمی کیک
فنجونی بخوریم.
خندیدم و گفتم: چقدرم که ضایع!
با امیرعلی از ماشین پیاده شدیم و راه افتادیم تا به داخل بریم. مهمونیشون زیاد شلوغ نبود. فقط حدود 6یا 7تا
از دوستهاشون بودن به همراه دوست دختر یا همسرهاشون. رو به امیرعلی با تمسخر گفتم: انگار فقط شما این
وسط سینگل تشریف دارید!
romangram.com | @romangram_com