#آی_سی_یو_پارت_42

امیرعلی با تعجب زمزمه کرد: سُبْحانَ اللهِ، وَ الْحَمْدُ لِلهِ، وَ لا إلهَ إلاّ اللهُ، وَ اللهُ أکْبَرُ.

از این کار امیرعلی همه خندیدیم و من از تاثیری که این داستان روم گذاشت، به پدربزرگ با لبخند خیره شدم و

در دل تسبیحات اربعه رو زمزمه کردم.

* * *

ناخواسته دستم روی دستگیرهی در فرو نشست. اتاقی که زمانی برای باز کردن درش مشتاقانه لحظه شماری

میکردم اما حالا...

همه چی برعکس شده. در رو باز کردم و به پیرمردی که غرق در بیهوشی روی تخت دراز کشیده بود چشم

دوختم. با بغض زیرِ لب رو به پیرمرد زمزمه کردم: چرا زودتر نیومدی اینجا؟ چرا زودتر نیومدی تا این اتاق پر

شه و سر راه من قرار نگیره؟

صدای شخصی رو کنار گوشم حس کردم: چون که زیرا!

با ترس برگشتم عقب که با چهرهی خندان میلاد روبهرو شدم! رو بهش گفتم: شنیدی؟|

- اگه نمیشنیدم که جواب نمیدادم!

ای خدا! چرا این روزها همه به چرندیات من گوش میدن؟! میلاد با خودکارش روی بینیم زد و گفت:

- برو سرِ کارت خانم معتمد، اینقدر دعا نکن! از این به بعد میخوام مراقبت از پسرهای جوون رو بدم به تو!

قهقههای بلند سر داد. با حرص خندیدم و از اونجا دور شدم. بعد از رسیدگی به کارهام حاضر شدم تا به خونه

برگردم. این هفته شیفت صبح بودم. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. دست بردم توی کیفم و درش آوردم.

امیرعلی بود. جواب دادم: بفرمایید!

- سلام بر پرستار مملکت! کجایی؟

- تو باز فضولی کردی؟

- نه به جان تو! زنگ زدم تا یه خبر بهت بدم.


romangram.com | @romangram_com