#آی_سی_یو_پارت_41

با یاد اون روزها لبخندی زدم و سرسفره کنار بقیه نشستم. نور خورشید از پنجرهی باز حیاط روی سفره پهن

شده بود و باعث شده بود غذاها لذیذتر به نظر بیان. با لبخند شروع کردم به خودرن کلم پلوی معروف

مامانبزرگ با اون سالاد شیرازی خوشمزهاش!

* * *

بعد از صرف ناهار همگی به حیاط رفتیم و روی زیرانداز بزرگی که پدربزرگ پهن کرده بود، نشستیم.

من و شیدا و امیرعلی کنار پدربزرگ که تسبیح به دست بود، نشستیم. امیرعلی رو به پدربزرگ گفت: آقا جون،

میشه واسهم از اون داستانها تعریف کنید؟

شیدا یکی به کمر امیرعلی زد و گفت: کدوم داستانها؟

- ببین آقاجون، من منظورم همون داستانهای پیامبری هست.

با خنده رو بهش گفتم: تو اول به اون چند تا قبلیها عمل کن که نشون بده روت تاثیر گذاشتن، بعد بیا بقیهش رو

گوش کن!

- نخیرم، شما که نمیدونید من دو روزه دارم نماز میخونم.

پدربزرگ خندید و رو به امیرعلی گفت: آفرین بابا جان! خب بشینید واسهتون یه داستان تعریف کنم.|

هر سه مشتاق به داستانهای پدربزرگ گوش سپردیم. پدربزرگ داستان رو طوری تعریف میکرد که از شدت

تجسم زیاد، گاهی مو به تنمون سیخ میشد. پدر بزرگ شروع کرد به گفتن.

- یه شب پیامبر یه خوابی میبینه؛ خواب میبینه به بهشت رفته و اونجا فرشتگانی رو میبینه که داشتن از طلا

خونههای بزرگی میساختن و هر از گاهی از کار دست میکشیدن. پیامبر میره سمتشون و میپرسه این کارها

واسه چیه؟ چرا هی دست از کار میکشید؟ اونا هم در جواب پیامبر میگن هر انسانی هر بار که تسبیحات اربعه رو

بخونه، ما واسهش طلا جمع میکنیم و قصری میسازیم؛ اما هر دفعه که دست از ذکر تسبیحات اربعه میکشه ما

هم دست از کار میکشیم.


romangram.com | @romangram_com