#آی_سی_یو_پارت_40
واسه آرایش هم خط چشم نازک مشکی با رژلب کرم رنگی زدم. نگاهم رو از آینه گرفتم و از اتاق خارج شدم.
طبق حرف مامان، ناهار همه خونهی پدربزرگ دعوت بودیم. امیرعلی و شیدا هم بودن. عاشق این مهمونیهای
خانوادگی بودم؛ چون در کنار هم بودیم و کسی این وسط احساس تنهایی نمیکرد.
با توقف ماشین بابا، سریع از ماشین پیاده شدم و زنگ در خونهی پدربزرگ رو زدم. در با صدای تیکی باز شد.
همراه مامان و بابا وارد خونه شدیم، همه بودن. هر دو داییهام و خالهام. به همه تک تک سلام کردم و رفتم
پیش شیدا و امیرعلی نشستم.
- میبینم که باز اینجایی امیرعلی جان!
- تو باز اومدی؟!
خندیدم و گفتم: با خودم گفتم شاید رفتی سرکار کلاست به ما نمیخوره نمیای اینجا!
شیدا خندید و گفت: این بچه رو بیخیال! زن دایی میگفت سرکار میره.
رو بهش با تعجب گفتم: نه بابا!
امیرعلی: هرهر! بله که میرم. توی دانشگاه شیمی درس میدم. هی خانومی! مدرسه هم نه دانشگاه!
خندیدم و همین که اومدم لب باز کنم با صدای مامانبزرگ، من و شیدا از جا برخاستیم و برای پهن کردن سفره
رفتیم.
خونهی بزرگی بود که یه قسمت از خونه پنجرههای بزرگ شیشهای داشت که به بیرون از حیاط راه داشت و
واقعا نمای داخل رو زیبا و نورانی میکرد. حیاط بزرگی داشتن که وسط حیاط حوضچهی زیبایی پر از ماهیهای|
قرمز بود و اطراف حوضچه از شمعدونیهای مامان بزرگ پر بود. توی حیاط درخت بزرگ خرمالویی بود که
همیشه امیرعلی رو بالا میفرستادیم و دور از چشم مامانبزرگ و پدربزرگ کلی خرمالو میخوردیم. این حیاط
کلی خاطره رو توی خودش جای داده! چه روزهایی! زمانی که بچه بودیم با شیدا زیردرخت مینشستیم و خاله
بازی میکردیم.
romangram.com | @romangram_com