#آی_سی_یو_پارت_39
چشم هام رو از تعجب باز کردم و گفتم: لامپ کوچیکه؟!
دستش و از دور کمرم جدا کرد و گفت: آره. بیخیال لامپ شو. چند ساعت دیگه خورشید طلوع میکنه.|
- باشه. من عذر میخوام! زخمتون درد نگرفت؟
- نه، میخوام بخوابم تو هم برو.
صدای قدم هاش نشون از رفتنش بود. ناخواسته صداش زدم: ساسان؟
صدایی ازش بلند نشد. دستی به صورتم کشیدم. من پاک دیوونه شدم! صداش باعث شد استرس وجودم رو
فرا بگیره؛ چون واقعا نمیدونستم چی میخوام بگم.
- بله؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ب...ببخشید! منظورم آقای محمدی هست.
با تحکم زیاد غرید: حرفت رو بگو.
ناراحت شدم. من توی چه حس و حالی بودم و اون... فقط میخواد شرم رو از سرش کم کنه! آروم گفتم: هیچی
فقط خواستم بگم پرستار دیگهای بالای سرتون میاد. کاری داشتید اون هست.
و به سرعت از اتاق خارج شدم. شاید ناراحتیم مسخره بود؛ اما توقع این لحن رو توی این شرایط نداشتم.
اشکهای مزاحمم رو که حالا آمادهی جاری شدن بودن رو با دستهام پاک کردم و از اتاق دور شدم. من
میخواستم باهاش وداع کنم؛ اما اون آخرین دیدار رو خیلی تلخ به کامم پاشید. وجودم رو تلخی احاطه کرد. کاش
هیچ وقت این طور عاشق نمیشدم! افسوس!
* * *
- نگار زود باش بابات پایین منتظره!|
با صدای مامان آخرین نگاه رو به خودم انداختم. شلوار سرمهای با مانتوی سرمهای و شال آبی آسمونی پوشیده
بودم. موهای قهوهایم که چند مدت پیش رنگ کرده بودم رو دورم باز گذاشتم و جلوی موهام رو فرق وسط زدم.
romangram.com | @romangram_com