#آی_سی_یو_پارت_38

- چون یکم دیگه هوا روشن میشه.

- فکر کنم توی کشو لامپ باشه. صبر کنید الان پیدا میکنم.

به خودم نهیب زدم: آخه توی تاریکی؟

گوشیم رو از جیبم در آوردم و چراغ قوهش رو روشن کردم.|

دیدنش برام سخت بود. واسه همین حواسم بود تا چراغ قوه رو سمت صورتش نگیرم. رفتم سمت کشو و لامپی

در آوردم. صندلی رو برداشتم و روش ایستادم. مجبور بودم چراغ قوه رو خاموش کنم؛ چون نمیتونستم از یه

دستم استفاده کنم.

ساسان هم که اگه بیاد میخواد تا صبح آخ و اوخ کنه. شروع کردم به ور رفتن با لامپ؛ اما هر کاری میکردم

لامپ جا نمیشد. کلافه زیرِ لب غریدم: این چرا نمیشه؟

- چی نمیشه؟

- این لامپه. جاگیر نمیشه.

ساسان زیرلب غرید: بلد نیستی یه لامپ وصل کنی؟! برو کنار تا بیام خودم وصلش کنم.

دستم رو از لامپ جدا کردم و از صندلی پایین اومدم؛ اما...

همین که اومدم قدمی بردارم محکم با یه چیز سفت برخورد کردم.

میدونستم ساسانه! برای اینکه از پشت نیوفتم، ساسان یکی از دستاش رو حصار کمرم قرار داد. دستهام از

این همه حجم هیجان میلرزیدن. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. ساسان با صدای آرومی گفت:

لامپ رو بده ببینم.

توی تاریکی بدون هیچ دیدی با دستم لامپ رو کف دستش گذاشتم. حس کردم سرش رو آورد کنار گوشم چون

هرم نفسهاش گوشم رو قلقلک میدادن.

با حرص زمزمه کرد: یعنی تو نمیتونی حتی حدس بزنی که این لامپ کوچیکه؟!


romangram.com | @romangram_com