#آی_سی_یو_پارت_37

اوف! اگه عاشق یه آدم معروفی چیزی شده بودم بیشتر امکانش بود تا ببینمش؛ اما این یکی هر چی سخته رو

داره. همین که خواستم از در خارج بشم، با صدایی ایستادم و دستام رو به حالت مشت روی قلبم گذاشتم. قلبم

تند میزد.

- خانم معتمد!

شاید گفتن این حرف از زبون اون راحت باشه؛ اما باور شنیدنش واسه من واقعا سخته! آب دهنم رو به سختی

قورت دادم و به سمتش برگشتم. چند تار ازموهام رو که از مقنعه زده بود بیرون رو داخل کردم و گفتم: بفرمایید.

دستش رو گذاشت روی سرش و گفت: سرم خیلی درد میکنه. واسهم یه مسکن میارید؟|

- باشه الان میارم.

و از اتاق خارج شدم. هنوز دستهام میلرزیدن. خدایا! این فامیلی من رو از کجا یاد گرفته؟ لبخندم رو قورت

دادم و به بخش داروخونه رفتم.

ساعت دو نیمه شب بود و کم کم باید کارهام رو میکردم، چون تایم کاریم به اتمام میرسید و باید سراغ اضافه

کاری میرفتم. بیماری رو تازه داشتن میآوردن و وضعیتش وخیم بود. تا چند روز دیگه پرستار دیگهای واسهش

در نظر گرفته میشد. میدونستم تا چند لحظهی دیگه لحظهی وداع میرسه و من دیگه هرگز انگار شتر دیدم

ندیدم!

سمت اتاقش رفتم تا برای آخرین بار ببینمش و برم. سخت بود؛ اما باید باهاش کنار بیام. در اتاقش رو باز کردم

و آروم وارد شدم. اتاق تاریک بود. سمت کلید برق دست بردم؛ اما روشن نشد!

چند بار امتحان کردم. دوباره روشن نشد. زیرلب غریدم: اَه! این چرا روشن نمیشه؟!

با صدای ساسان، وحشت زده توی تاریکی به اطرافم دقیق شدم.

- چون لامپ سوخته.

نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم: چرا من رو خبر نکردید؟


romangram.com | @romangram_com