#آی_سی_یو_پارت_36

- زود بیا. میخوایم خونهی پدربزرگت بریم.

- باشه. تا ظهر خونهم.

- برو به سلامت مادر! شب زنگ بزن به بابات تا بیاد دنبالت.

و زیر لب غرغر کرد: هی میگم مرد، واسه این بچه ماشین بخر سختش نباشه. میگه صبر کن! آخه تا کی صبر

کنم؟!

خندیدم و گفتم: اون روز هم میرسه مادر من! نگران نباش! شب با یکی از دخترها میام خونه. من دیگه رفتم.

داره دیرم میشه. خدانگهدار.

و از خونه زدم بیرون. تاکسی گرفتم و یک راست سمت بیمارستان رفتم. توی راه یادم اومد عطر نزدم. دست

بردم توی کیفم و یکم عطر به گردن و مچ دستم زدم. راننده تعجب کرد اما اهمیت ندادم. بالاخره تاکسی نگه|

داشت. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. کاش دوباره یه چیزیت میشد تا

از بیمارستان نری! به خودم نهیب زدم. زبونت رو گاز بگیر! واسه مردم چه دعاهایی که تو نمیکنی! افکارم رو

پس زدم و توی اتاق میلاد رفتم.

- سلام

- سلام. خوبی؟

- مرسی!

رو بهش گفتم: فردا اون بیمار... محمدی، مرخص میشه؟

میلاد که سرش توی پروندهها بود، گفت: آره، امروز باید کارهاش رو انجام بدم که صبح زود بره.

سری تکون دادم و بعد از پوشیدن فرم سفیدم از اتاق خارج شدم.

ناخواسته از بین چند تا بیماری که مراقبتشون بر عهدهی من بود، اول سمت اتاق ساسان رفتم. تقهی آرومی به

در زدم و وارد شدم. غرق خواب بود. در رو پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم. یعنی دیگه هیچوقت نمیبینمت؟


romangram.com | @romangram_com