#آی_سی_یو_پارت_34
در بیان و حس وجود ساسان به تک تک سلولهای بدنم تزریق شه.
دکمههای لباسش رو به آرومی شروع کردم به باز کردن. در حین بازکردن دکمه نگاهی بهش انداختم که دیدم
داره بهم نگاه میکنه؛ اما یکم بعد از زور دردِ سرش چشم هاش رو بست و روی هم فشرد. با اینکه چشم گرفتن
ازش سخت بود؛ اما چشم ازش گرفتم و لباسش رو در آوردم. دست بردم سمت باند تا از روی زخمش جدا کنم
که مچ دستم رو محکم گرفت. با تعجب بهش چشم دوختم که با چهرهی در هم فرورفته گفت: لطفا آرومتر!
بخیهم درد میکنه.
خیره شدم به چشمهای مظلومش و زمزمه کردم: باشه.
نگاهی به دستش که مچ دستم رو گرفته بود انداختم. چه عکس زیبایی بود برای چشمهام و چه حس زیبایی بود
برای قلبم! دستش رو برداشت و آروم تمرکزم رو به کارم دادم و باند رو عوض کردم. رو بهش گفتم: مسکن
بزنم یا میتونید بدون مسکن استراحت کنید؟
- مسکن نمیخواد. دردش قابل تحمله.
- باشه، پس من رفتم. اگه کاری داشتید زنگ رو بزنید.
سری تکون داد و از اتاق خارج شدم.
بعد از عمل، لباسهام رو عوض کردم و راهی خونه شدم. اصلا حوصلهی هیچی رو نداشتم که با دیدن امیرعلی آه
از نهادم برخاست.|
بعد از سلام کردن به خانواده، پیشش رفتم.
- به به! سلام خانوم پرستار نمونه!
- سلام بر علاف محل!
دستی به سرش کشید و گفت: به خاطر همین حرفت اگه از فردا نرفتم سرکار! میفهمی؟
روی مبل کنارش نشستم و گفتم: تو که لیسانس شیمی داری! موندم چرا مثل این باباهای مجازی صبح تا شب
romangram.com | @romangram_com