#آی_سی_یو_پارت_33
معلومه که دیگه فیزیک یاد نمیگیری. مثل این میمونه که مدار قلبت کلید برق نداشته باشه.
از این اصطلاحات عاشقانه چهرهم توی هم فرو رفت. ساسان خندید و گفت: این همه کلید!
- اما قفل مدار من فقط با یه کلید کار میکنه.
عصبی شدم و نفهمیدم چی شد که کیسه آب سرم، از دستم به زمین افتاد. ساسان نگاهی بهم انداخت و گفت:
چیزی شده؟
کیسه رو برداشتم و گفتم: نه، چیزی نیست. از دستم لیز خورد. آقای محمدی! قراره باند سینهتون رو عوض کنم و
بعدش مسکن بزنم که استراحت کنید. اگه مشکلی نیست خواهرتون تشریف ببرن.
میدونستم عسل خواهر ساسان نیست؛ اما برای حرص عسل این حرف رو زدم.
ساسان بدون اعتنایی به حرف آخرم گفت: عسل، تو برو. پس فردا با مامان بیاید چون مرخص میشم.
عسل با حرص گفت: خانم پرستار...
ساسان غرید: عسل خداحافظ.
عسل با حرص نگاهی بهم انداخت و بعد با لبخند رو به ساسان گفت: باشه عشقم. مراقب خودت باش.
میبینمت.
و لحظهی آخر پوزخندی بهم زد و رفت. میدونستم کلمهی عشقم رو به کار برد برای اینکه به من حالی کنه
چیزی بینشون هست. سمت کشو ابزار میرفتم که با حرف ساسان توقف کردم.
- مگه زمان عوض کردن باند یک ساعت دیگه نیست؟|
برگشتم و رو بهش گفتم: یک ساعت دیگه دکتر عمل دارن. نمیرسم اون موقع بیام، مجبورم کمی زودتر عوض
کنم.
و بدون منتظر جواب موندن، باند و بتادین و قیچی و پنبه و چسب کاغذی در آوردم و سمتش رفتم. دستکشهام
رو دستم نکردم؛ چون برخورد دستهام به پوست بدنش باعث میشد سلولهای پوستم از شادابی به رقـــص
romangram.com | @romangram_com