#آی_سی_یو_پارت_32
- اگر کارت تموم شده بیا بریم توی حیاط حرف بزنیم.|
- باشه. بیا بریم.
با هم وارد حیاط شدیم و روی نیکمتها نشستیم.
منتظر بهش چشم دوختم که گفت: میلاد اول اومد بالای سرم دید تو نیستی خواست بره که گفتم هی دکتر صبر
کن ببینم. ایستاد، نمیدونم چرا گفتم صبر کن؛ اما میخواستم سر صحبت باهاش باز شه. دید هیچی نمیگم گفت
میشنوم. من هم از کنارش رد شدم گفتم چیز خاصی نبود، بیخیال. بعد دستم رو گرفت و گفت آنچه که عیان
است چه حاجت به بیان است. گفتم منظور؟ گفت هیچی مهم نیست و رفت.
خندیدم و گفتم: تو که گفتی مخت رو خورد!
با بیحوصلگی گفت: حالا من یه چیزی گفتم. ببین نگار، فهمید.
- چی رو؟
شیدا با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: اینکه میخواستم بمونه تا بیشتر حرف بزنیم. اینکه فهمید
رفتار جدیدش که خودش رو واسه من میگیره باعث شد من خودم رو لو بدم.
***
به مرخص شدن ساسان چیزی نمونده بود و همین من رو بیتابتر میکرد. نمیدونستم باید چیکار کنم یا اینکه
بعد از رفتنش چی میشه؟
دوست داشتم این روزهای آخر رو بیشتر ببینمش تا بعد از رفتنش حسرت دیدنش به دلم نمونه؛ اما از یه طرف
هم دوست نداشتم ببینمش چون ندیدنش دیگه سخت میشه. برای تعویض سرم ساسان وارد اتاق شدم. از اون
روز روی خودم کار کردم تا جلوش آروم باشم. نباید بذارم از حسم بفهمه، چون ممکنه که من رو پس بزنه.|
با دیدن اون دختر جلف متعجب شدم! سلام آرومی کردم و سمت سرم رفتم. اون دختر که قبلا فهمیدم اسمش
عسله، رو به ساسان گفت: ساسان اگه بدونی چقدر درسهام افت کردن. وقتی معلم فیزیک خوشگلت نباشه،
romangram.com | @romangram_com