#آی_سی_یو_پارت_31
- آره، تا چند روز دیگه مرخصم.
با این حرفش انگار پارچ آب یخی روی سرم خالی کردن؛ یعنی به همین زودی داره میره؟ چه زود حالش خوب
شد و چه زود برای من زود گذشت! هر چند که بیشک اون داره برای گریختن از اینجا لحظه شماری میکنه و
من روز شماری.|
با انرژی کمی برعکس چند لحظه قبل، سمت کمد دیواری رفتم و لباس مشکی رنگی در آوردم. انگار میخواستم
واسه رفتنش لباس عزا به تن کنه. لباس رو جلوش گرفتم و گفتم: میرم بیرون تا راحت لباستون رو بپوشید.
با اخم گفت: حواستون کجاست؟ من چطوری باید لباس بپوشم؟
تازه یادم اومد باید کمکش کنم. قلبم مثل گنجیشک زندانی خودش رو به در و دیوار سینهم میکوبید تا بلکه از
جاش کنده شه.
لباس رو توی مشتم فشردم. یعنی میتونم؟
همون طور که نگاهم خیره به صورتش بود به تختش نزدیک شدم. دوباره با خودم تکرار کردم... یعنی میتونم؟
نفس عمیقی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. دستی به صورتم کشیدم. مننمی تونم! سری تکون دادم و گفتم:
من تا حالا چنین کاری رو نکردم و میترسم اتفاقی بیافته. بهتره به پرستار دیگهای بگم.
و به سرعت از اتاق خارج شدم. دستم رو به دیوار تکیه دادم. میدونستم ضایع بازیه؛ اما نمیتونستم. من توی
بیهوشی دیوونهی اون شدم. وای به حال لحظهای که بخوام نزدیکش بشینم!
با دیدن شیدا، از دور لبخند مصلحتی روی لبام کاشتم و سمتش رفتم. رو بهش گفتم: غذات رو خوردی؟
- نه بابا! این میلاده، کیه! اومد بالای سرم مخم رو تا ته جوید.
چشمکی زدم و گفتم: تو هم که بدت نمیاد.
- حرف بزنیم؟
- چه حرفی؟
romangram.com | @romangram_com