#آی_سی_یو_پارت_30
میدونستم الان آتیشی میشه. با خنده نگاهی به شیدا انداختم که داشت با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهم
میکرد.
ریز خندیدم که میلاد گفت: مرسی من جایی کار دارم. باید برم. نوش جان. فعلا.
و رفت. شیدا با آرنج کوبید به پهلوم و گفت: لابد ساندویچ کالباس؟
- تو بخوای واسهت فلافل هم میگیرم.
شیدا با حرص خندید و گفت: تا از این هم منصرف نشدی زود بیا که سنگم بهم بدی میخورم!
* * *|
با شیدا غذا خوردیم؛ اما اصلا طعمی از غذا رو حس نکردم. تمام فکر و ذهنم طبقهی بالا بود. برای رفتن به
طبقهی بالا و فرار از اینجا اونقدر تند غذام رو خوردم که شیدا هنوز به نیمی از غذاش هم نرسیده بود. شیدا با
دهن پر، رو بهم گفت: انگار تو گرسنهتر بودی بدبخت!
بدون توجه به حرفش گفتم: شیدا زود باش غذات رو بخور، کار دارم.
- تو برو من همینجا میمونم. اگه غذام رو تند بخورم معده درد میگیرم.
بدون هیچ گلایهای سرم رو تکان دادم و از جام بلند شدم. با گامهای بلند سمت پلهها رفتم. آسانسور رو دوست
نداشتم؛ چون دیر به دیر میاد.
وقتی کاملا از دید شیدا دور شدم، سرعتم رو بیشتر کردم تا اینکه بالاخره رسیدم به اتاقی که قلب من رو
میلرزونه و اکسیژنش به حدی زیاده که نفس کشیدن در اونجا واقعا شیرینه. نفس عمیقی کشیدم و در رو آروم
باز کردم. روی تخت نشسته بود. همونطور که وارد میشدم، گفتم: سلام.
سری تکان داد و گفت: سرم به دستم وصله. میشه از توی کمد یه دست لباس جدید بهم بدید؟ از خودم توی
این لباسها بدم میاد. اجازهی دوش گرفتنم که ندارم.
- دکتر اجازه داده به جز لباس بیمارستانی لباس دیگهای تن کنید؟
romangram.com | @romangram_com