#آی_سی_یو_پارت_29

چه جور مردیه؟ کیه؟

بعد از اینکه کمی آروم شدم، با کمک شیدا روی صندلی نشستم و همه چیز رو گفتم. گفتم از روزی که با حال زار

به این بیمارستان آوردنش.

بعد از اتمام حرفهام، شیدا با لبخندی رو بهم گفت: عجب داستان عاشقی باحالی! خوشمان آمد!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: لابد با خودت میگی این چقدر احمقه که عاشق مردی شده که شاید نخوادش.

- اصلا هم این طور نیست. حالا بلند شو بریم نهارم رو بده تا مغزم کار کنه ببینم باید چکار کنیم با این آقا

ساسان!

با هم بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم. شیدا خیال میکرد میخوام ببرمش رستوران. در حالیکه قرار بود از

طبقهی پایین واسهش یه ساندویچ بگیرم بخوره. توی راهرو بودیم که میلاد رو دیدم. رفتم سمتش و گفتم:

سلام.

- به! سلام نگار خانم. خوبی؟|

- مرسی. گفتن بیمارستان نبودی.

- آره، نبودم زنگ زدن گفتن که برگشتی. اومدم هم ببینمت؛ هم یکم کار داشتم باید انجام بدم. خوش اومدی!

خوب بود؟ خسته کننده نبود؟

با لبخند گفتم: مرسی. نه، خوب بود. بیمار ساکتی بود.

سری تکون داد که با دیدن شیدا که پشت سرم بود، یه تای ابروشو بالا داد و گفت: شیلا خانم، احوال؟!

شیدا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: شیدا هستم. ممنون.

خندهم گرفت. جالب بود. تند جوابش رو نداد.

میلاد رو بهم گفت: داشتین جایی میرفتین؟

- داشتیم پایین میرفتیم؛ واسه ناهار. قول داده بودم واسه شیدا ساندویچ بگیرم. بیا نهار مهمون من.


romangram.com | @romangram_com