#آی_سی_یو_پارت_28

منتظر بودم تا صداش رو بشنوم که گفت: ممنون.

بالاخره صداش رو شنیدم. دیگه یقین داشتم که حالم داره بد میشه. هنوز هم باور نمیکنم. وجود ساسان، دیدن

و حرف زدن باهاش یه رویا بود و واقعی شدن این رویا درک زیادی میخواست که من این مورد رو نداشتم.

خدایا، چقدر صداش قشنگ و مردونه بود! دستهام به شدت میلرزیدن. نمیتونستم روی پاهام بند باشم.

برگشتم تا سریع از اتاق خارج شم. محیط اینجا و وجود ساسان من رو اذیت میکرد. برگشتم برم که لحظهای

سرم گیج رفت و با زانو روی زمین افتادم. نگار، آروم باش! این چه حالیه؟!

دستی روی صورتم کشیدم. فکرش رو نمیکردم روزی با دیدنش این حالی بشم. با صداش که دنیای من بود به

خودم اومدم.

- حالتون خوبه؟

به سختی از جام بلند شدم و گفتم: ببخشید، من زیاد خوب نیستم. دوباره سر میزنم.

و سریع از اتاق خارج شدم. قلبم مثل گنجشک، دیوونهوار میتپید.

پیش شیدا رفتم. با دیدنم با نگرانی پرسید: نگار حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟

هر دو دستم رو روی گونههام گذاشتم و گفتم: جدی؟ نه من خوبم.|

یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: مطمئنی؟

ناخواسته اختیارم رو از دست دادم و زیر گریه زدم. شیدا با تعجب زیاد پرسید: نگار، چی شده؟!

دستهام رو روی صورتم پوشوندم و میون گریه نالیدم: خوب نیستم شیدا!

شیدا بغلم کرد و گفت: چی شده؟

- شیدا نپرس...

و اجازه دادم تا این درد تازهای که مطمئنم اسمش درد عشقه، از وجودم دفع شه. فکرش رو نمیکردم روزی

عاشق کسی بشم که جونش دست خداست و اینکه اصلا ندونم کیه و اینکه... آیا اون هم من رو میخواد؟ اصلا


romangram.com | @romangram_com