#آی_سی_یو_پارت_27

داخل اتاق میاومد. انگار که کسی داخل بود. تقهای به در زدم و در رو باز کردم. هنوز کامل وارد اتاق نشده، از

شوک زیاد سرِ جام ایستادم! نفسهام رو به کندی میرفت. خدایا بهم بگو همهش یه خوابه!

همه چی برعکس تصوراتم بود. دستم رو به دیوار گرفتم تا پس نیوفتم. این ساسان بود؟ بالاخره دیدم اون

چشمهایی رو که همیشه خواب بودن. بالاخره چهرهی بیدارش رو دیدم.

کاش نمیدیدم، چون دلم بدجور لرزید. این مردی بود که برای بیدار شدنش لحظه شماری میکردم؟ این مردی

بود که توی حالت کما مالک قلب من شد؟ با صدای مادر ساسان به خودم اومدم و به هزار بدبختی چشم از

ساسان گرفتم. مادرش رو بهم با شادابی گفت: دیدی دخترم؟! بالاخره دردونهم بهوش اومد! گفتن شما مرخصی

بودین؛ اما همون روزهای اول پسرم بهوش اومد. دستتون درد نکنه اگه پرستاری دائم شما نبود حال ما چنین

نبود.

لبخندی زدم و گفتم: این چه حرفیه؟ تمومش وظیفهست.

نگاهی به اطراف انداختم. خدا رو شکر اون دختر خودخواه نبود! مادرش از جاش بلند شد و گفت: ما دیگه بریم.

برم کارهام رو کنم که فردا به نیت سلامتی پسرم نذری بپزم بدم چند تا بیگـ ـناه سیر شن.

بالاخره از دیوار فاصله گرفتم و همون طور که نشون میدادم حواسم به ساسان نیست، گفتم: قبول باشه. شما

برید. خیالتون راحت باشه، من حواسم به همه چی هست.

- دستت درد نکنه دخترم. سلامت باشی. من دیگه رفتم.|

و بعد از بوسیدن پیشونی ساسان از اتاق خارج شد.

ساسان نگاهش رو به بیرون از پنجرهی کنار تختش دوخت. از فرصت استفاده کردم و بهش خیره شدم، حتی

نمیخواستم پلک بزنم. دیدن چهرهی این مرد نعمت بزرگی بود و امروز این نعمت سهم من شد. دلم

نمیخواست ببینمش تا بلکه حالم خراب نشه؛ اما نمیشد. لحظهای برگشت و نگاهم رو غافلگیر کرد. سریع

نگاهم رو ازش گرفتم و همون طور که خودم رو با سِرُم سرگرم میکردم، گفتم: خوشحالم که بهوش اومدید!


romangram.com | @romangram_com