#آی_سی_یو_پارت_26
خارج شدم. دربست گرفتم و سمت جادهی مورد نظر رفتم. داشتم توی ذهنم کارهایی رو که امیرعلی باید در قبال
بردش انجام بده، آماده میکردم.
* * *
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشت. توی این یک هفته به درخواست میلاد به خصوصی، بالای سر بیماری که مشکل کند ذهنی
داشت رفتم. موقت بود؛ چون پرستارش مرخصی بود و میلاد من رو اونجا فرستاد.
امروز به اصرار زیاد شیدا، بالاخره راضی شدم اون رو هم بیمارستان ببرم. رفتارهاش نشون میداد از میلاد
خوشش اومده؛ اما بروز نمیداد. وقتی وارد بیمارستان شدیم، رو به یکی از پرستارها گفتم: دکتر سروش هستن؟
- نه، امروز نیومدن.
دست شیدا رو گرفتم و کشیدمش. آروم رو بهش گفتم: نطقت کور نشه لوبیا!
با حرص رو بهم گفت: زهرمار! من به خاطر تو اومدم نه اون.
- بله چقدرم که به من علاقه دارید.
توی اتاق مخصوص همه ی پرستارهای بیمارستان رفتیم. شیدا اونجا نشست و من بعد از تعویض لباسهام رو
بهش گفتم: تو همین جا بمون تا من برم یه سر به بیمارها بزنم میام. باشه؟
- دیر نکنیا.
- نه به جاش ناهار مهمون من.|
- خیلی خب، برو.
کاغذهای یادداشت، برای نوشتن وضعیت های بیمارها رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. طی یک هفتهای که
نبودم، وضعیت بیشترشون خیلی تغییر نکرده بود. فقط یکی از بیمارها خبر فوتش رسید و واقعا ناراحت شدم.
حرکت کردم سمت اتاق ساسان محمدی. به تازگی از بخش آی سی یو توی اتاق خصوصی رفته بود. صدا از
romangram.com | @romangram_com