#آی_سی_یو_پارت_25

خانوادهی ساسان به سمت میلاد هجوم بردن. میلاد رو به مادرش لبخندی پاشید و گفت: خدا رو شکر عمل

موفقیتآمیز بود. بدنش پیوند رو پس نزد. بقیهش دیگه دست ما نیست. توکل بر خدا!

و از اون ها جدا شد و سمت من اومد. با چهرهی بشاشی رو بهش گفتم: کارت عالیه!|

چشمکی زد و گفت: یه شکلات بردی.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: برو تا نزدمت. خسیس!

خندید و از اونجا دور شد. با خیالی راحت سمت رختکن رفتم و بعد از تعویض لباسهام راهی خونه شدم. میلاد

گفت: بیا بریم شیرینیت رو بدم.

و من هم در جوابش گفتم: بمونه واسه بعد. الان خستهم.

وقتی به خونه رسیدم، از زور خستگی خوابم برد.

نمیدونم چقدر گذشت که با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم! دست بردم و گوشی رو برداشتم. امیرعلی بود.

- چیه؟

- سلام عزیزم! مرسی ممنون. تو خوبی؟ واقعا؟ دل من هم واسهت تنگ شده. حالا گریه نکن. زنگ زدم که بگم

بیای ببینمت، چون میدونستم دلتنگی. امشب بیا توی جادهی همیشگی با یه خل و چلی قرار کورس بذاریم.

چشم عزیزم! تو هم مراقب خودت باش! خب، گوشی رو قطع کن. نه، اول تو قطع کن. نه، اول تو. باشه من قطع

میکنم. بـ ـوسـ بـ ـوسـ!

و گوشی رو قطع کرد. چی شد؟ اگه یه الاغ آدم شه این آدم نمیشه! بیشتر الاغ میشه!

کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. حوله رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. بوی کیک کل خونه رو

برداشته بود.

داد زدم: مامان! واسه من هم نگه دار تا بیام.|

و وارد حمام شدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، حاضر شدم و سرسری تکهای کیک توی دهنم گذاشتم و از خونه


romangram.com | @romangram_com