#آی_سی_یو_پارت_24

- نه، خوبم.

- تو که داخل اتاق عمل نیستی. پس میخوای چکار کنی؟

روی صندلی نشستم و گفتم: برم خونه چکار کنم آخه؟

- اکی پس همین جا باش. اگه عمل موفقیتآمیز بود، یه شکلات مهمون من.

لبام رو غنچه کردم و گفتم: تو رو خدا توی زحمت میافتید. اجازه بدید من شما رو مهمون کنم.|

خندید و گفت: قابل شما رو نداره. حالا این دفعه رو دست میکنیم توی جیبمون. اون هم فقط به خاطر شما.

- اگه میبینید گرون میشه از حقوق بنده کم کنید.

قهقهای سر داد و گفت: لیموترش!

من هم خندیدم و میلاد رفت تا برای عمل حاضر شه.

بالای سر ساسان ایستادم و صلواتی فرستادم و به صورتش فوت کردم. انشاءالله که به خیر بگذره. برو آقای

محمدی. هر چی شد مصلحته؛ ولی یادت باشه پرستاری بالای سرت بود که فقط پرستار نبود.

نفس عمیقی کشیدم و نگاه آخر رو بهش انداختم. آروم زمزمه کردم: راستی، رنگ چشمای من سبزه. مال تو

چی؟

نزدیک بود گریهم بگیره. به سرعت از اتاق خارج شدم.

چند ساعت گذشت و هنوز توی اتاق عمل بود. من توی اتاق ساسان نشسته بودم و منتظر جواب بودم. محیط

بیرون واسهم خفقان آور بود. صدای گریه و دعاهای مادر ساسان و همچنین صدای گریههای اون دختر من رو به

شدت آزار میداد.

* * *

بالاخره این انتظار سپری شد و میلاد با صورتی خسته از اتاق عمل خارج شد. عمل 3ساعت طول کشید. چون

میدونستم دیگه وقت اتمام جراحیه، از اتاق خارج شدم و چه حلال زاده.


romangram.com | @romangram_com