#آی_سی_یو_پارت_23
همون لحظه اسبها رسیدن. شیدا با حرص سمت اسبها رفت و من هم با خنده دنبالش رفتم. اسبهای آرومی
بودن. اون روز یکم اسبسواری کردیم و کلی هم عکس گرفتیم. از بچگی کم و بیش اسبسواری میکردیم.
واسه همین میتونستیم در حد عادی کنترلش کنیم.
بعد از ترک اصطبل، پیش مامان و بابا رفتیم. بابا همه رو کنار دریا مهمون جیگر کباب شده کرد که خیلی چسبید و
بعد، همه به ویلا برگشتیم. اون چند روزی که رشت بودیم خیلی خوش گذشت و بالاخره ما راهی شیراز شدیم.
دل توی دلم نبود. مثل موقع رفتن هیجان نداشتم تا توی راه جادهی چالوس سر بیرون کرده و به تماشای کوه و
درخت ها بپردازم. شیدا تعجب کرد و دلیلش رو پرسید. گفتم: خوابم میاد.|
برای لحظهی بعد از عمل کنجکاو بودم. یعنی زنده میمونه؟ وقتی بهوش اومد چی میشه؟ اصلا وقتی مرخص شد
و رفت چی میشه؟ نفس عمیقی کشیدم و پنجره رو پایین کشیدم. باد خنک که به پوست صورتم برخورد کرد
کمی بهتر شدم. چشمهام رو بستم و اجازه دادم خنکی هوا تا استخوونهای صورتم نفوذ کنه.
* * *
امروز ساسان محمدی عمل داشت. بخش اتاق عمل در حال آمادگی بودن. میلاد هم خونه بود و میخواست
استراحت کنه که بتونه سر عمل تمرکز داشته باشه. من هم کنار جسم بیهوش ساسان نشسته بودم و داشتم
چای مینوشیدم. اونقدر فکر کردم و به این مرد خیره شدم که بقیهی چای سرد شد. با بیمیلی فنجون رو روی
میز کنار تخت گذاشتم و چشم هام رو بستم. هنوزم با حسم کلنجار میرفتم. خدایا! این دیگه از کدوم نوعشه؟
چی شد یه دفعه؟ چرا من باید از آدمی که فقط اسمش رو میدونم خوشم بیاد؟ هر چی به خودم نهیب میزنم
بازم فایدهای نداره. دلم شور میزد. نکنه یه وقت از زیر عمل سالم در نیاد؟! نکنه یه وقت بدنش پیوند رو پس
بزنه؟! عصبی از جام بلند شدم. این فکرها فایدهای ندارن. همون لحظه میلاد وارد اتاق شد.
- سلام
- سلام خسته نباشی. گفتن از صبح تا حالا اینجایی. برو خونه استراحت کن.
romangram.com | @romangram_com