#آی_سی_یو_پارت_21

شیدا با حرص گفت: مگه جن آدم میخوره پشمک؟

شونهای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، گفتم شاید خون آشام باشه.

- حرف نزن. فیلم شروع شد.

هر دو با ترس و وحشت چشم به صفحهی لپتاپ دوختیم. من از این فیلمها میترسیدم؛ اما شیدایی که

هیجانش واسه این فیلمها فوران میکرد، اونقدر ترسیده بود که تن من رو به لرزه میانداخت. پتو رو گرفته بود

توی دهنش و بیشتر به اطرافش نگاه میکرد تا فیلم. انگار منتظر بود جن اینجا بیاد.

اونقدر من رو ترسونده بود که گفتم: شیدا، جان مادرت این رو خاموش کن. الان گریهم میگیره. ببین، دخترهی

احمق دست خودش رو برید.

شیدا با ترس نگاهی به دست خودش انداخت و گفت: وای آره!

از وحشت شیدا خندهم گرفته بودم. دست بردم و لپتاپ رو خاموش کردم که با حرص گفت: چرا خاموشش

کردی؟

- تو بیشتر از این دختره ترسیدی. بگیر بخواب که الان جن میاد.

خندید و زیر پتو خزید.|

* * *

امروز مامان و بابا و دایی و زندایی سمت دریا رفتن تا سوار جت شن. من و شیدا هم برای اسبسواری رفتیم به

اصطبل. لباسهای مخصوص رو تن کردیم و منتظر اسبها موندیم. تا اومدن اسبها طول کشید. بنابراین

گوشیم رو در آوردم و به میلاد زنگ زدم تا ببینم اوضاع از چه قراره. بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد.

- سلام بر خانم معتمد.

- سلام بر دکتر توانمند. خوبی؟

با این حرفم شیدا به سمتم برگشت.


romangram.com | @romangram_com