#آی_سی_یو_پارت_19

دستی روی شنهای نرم کشیدم. نگار، به خودت بیا! چرا باید یه بیمار که جونش دست خداست بشه تمام فکر و

ذکر تو؟ چرا باید کسی که نمیشناسیش بشه تموم فکر و ذکر تو؟|

مشتی از شن رو توی دستهام جا دادم. انگار میخواستم ذرههای ریز شن رو از اینی که هست خردتر کنم تا

بلکه آروم شم. با صدای شیدا، شنها رو از دستهام رها کردم و سرم رو سمتش چرخوندم.

- کجایی تو؟ بلند شو. از مامان و عمه اجازه گرفتم بریم خرید.

دستی توی هوا تکون دادم و همون طور که صورتم رو چرخوندم سمت دریا، گفتم: برو بابا! من حوصله ندارم،

خودت برو.

شیدا دستی به کمر زد و گفت: وای نگار داری حوصلهام رو سر میبری! یا بلند میشی یا جیغ میزنم همهی مردم

بفهمن.

با حرص از جام بلند شدم و گفتم: باشه بریم.

رفتنم به خاطر جیغ شیدا نبود. بهتر بود بریم و حالی عوض کنیم. امیرعلی دوست داشت بیاد؛ اما قرار بود

اسبابکشی کنن.

با شیدا نصف پاساژهای رشت رو گشتیم. شیدا خیلی خرید کرد اما من نه. فقط دو تا مانتو و کفش خریدم.

نفسم رو بیرون فرستادم و رو به شیدا غریدم: خسته شدم دیگه. از گرما آتیش گرفتم. بیا بریم یه بستنی چیزی

بگیریم.

شیدا هم تایید کرد و رفتیم بستنی خوردیم. همون طور که توی بستنی قاشق میزدم، رو به شیدا گفتم: راستی

شیدا، تو از میلاد بدت میاد؟

با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و با چهرهی دَر هم جمع شده گفت: خیلی! اگه بدونی چقدر ازش حرصم

گرفته. مخصوصا که تو هم اون روز آوردیش تولد. وقتی جلوی همه من رو ضایع کرد دوست داشتم سرش رو

بکنم.|


romangram.com | @romangram_com