#آی_سی_یو_پارت_18

- خانم چرا وارد اتا...

با دیدن حال و روزش از ادامهی صحبتم صرف نظر کردم. دختر دستش رو روی قلب ساسان گذاشت و با حال

زار و درحال گریه نالید: لعنتی بیدار شو! نمیبینی؟ میگن اگه تا یک هفتهی دیگه واسهت قلب پیدا نشه نمیتونی

از اینجا جون سالم به در ببری. بیدار شو... بیدار شو و به همه ثابت کن این قلب میخواد فقط واسه من تا قیامت

بتپه. میگن مشکل مغزت هم خوب نشده. چرا همهی این بدبختیها دچار تو شدی؟ مگه گناهت چیه؟

نمیدونم چرا! اما شنیدن حرفهای این دختر آزارم میداد.|

سریع از اتاق خارج شدم. تا یک هفته؟ زمان کمیه؛ این یعنی حالش اصلا خوب نیست. سمت اتاق میلاد رفتم.

روی مبل نشستم و گفتم: راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم. ما قراره سه روز دیگه به مدت یک هفته با

خانواده بریم رشت. میشه واسهم مرخصی یه هفتهای رد کنی؟ یعنی خب اگه نمیشه هم زیاد مهم نیست.

لبخندی زد و گفت: نه، واسهت رد میکنم. به شرطی که حقوق این یک هفتهت رو بدی به پرستار دیگه تا راضی

شه به جای تو شیفت بیاد.

سری تکون دادم و گفتم: البته که اینکار رو میکنم.

- باشه پس از الان واسهت مینویسم.

- مرسی لطفت رو یادم نمیره.

و در جوابم لبخند شیرینی زد.

* * *

محیط رشت زیبا بود؛ اما هواش...

نه، هواش دلگیر بود. انرژیهای منفی اطرافم رو احاطه کرده بودن. مدام با خودم تکرار میکردم که واسه

ساسان قلب جور کردن یا نه؟! اصلا اون پرستاری که به جای من رفته کارش خوبه یا نه؟!

روی شنهای ساحل نشسته بودم.


romangram.com | @romangram_com