#آی_سی_یو_پارت_17

از سرِ جاش بلند شد و با تعجب رو بهم گفت: کی؟ محمدی؟

فقط تونستم سر تکون بدم. شتابزده به همراه چند تا پرستار، سمت اتاق رفت و من هم پشت سرشون.

خدا رو شکر بعد از یک ساعت تلاش، نبضش دوباره به حالت عادی برگشت.

همهی خانوادهاش اومده بودن.

من و میلاد توی اتاق میلاد بودیم که رو بهم گفت: برو به دو تا از نزدیک های بیمار بگو بیان اتاقم. کارشون دارم.

سری تکان دادم و سمت خانوادهاش رفتم.

- دو تا از نزدیکهای بیمار برن اتاق دکتر. کار مهمی دارن.

مادرش بلند شد و گفت: چی شده؟ دوباره اتفاقی واسهش افتاده؟|

- اطلاعی ندارم.

اون دختر که مشخص بود نامزد ساسان محمدیه، اومد پیش مادرش و گفت: خانوم جون، من باهاتون میام.

ساسان یه پسر قویه، مطمئنم که خوب میشه.

هر دوشون راهی اتاق میلاد شدن. من هم وارد اتاق ساسان شدم. کنارش روی صندلی نشستم.دستم رو زدم

زیر چونهام و گفتم: اون دختر مغروره میگفت قوی هستی. درسته؟ قوی هستی؟ حدس میزنم میلاد باید چی به

مادرت بگه. تو نیاز به قلب داری. قلب تو و تمام احساساتش دیگه تموم شد. این قلب تو و اتفاقاتش دارن تو رو

عذاب میدن.

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: چرا؟ چرا باید بیام بالای سر تو و با تویی که میدونم نمیشنوی و نمیبینی

حرف بزنم؟

چشمهام رو بستم و زیرلب به خودم نهیب زدم: نگار، لطفا خفه شو!

پشت سر هم نفس عمیقی کشیدم. ناگهان در اتاق باز شد! سکوت کرده و از جام بلند شدم. اون دختر بود. با

چشم های اشکی اومد سمت تخت ساسان.


romangram.com | @romangram_com