#آی_سی_یو_پارت_16
خندیدم و گفتم: چیا بهش گفتی که دیشب میخواست سر به تنت نباشه؟
میلاد خندید و گفت: هیچی کل کل کردیم. بهش گفتم خب مغزت مشکل نداره؛ اون هم جواب میداد.
- خودت رو خیلی بد تو دلش جا کردی.
دستی به صورتش کشید و گفت: تو دلش که نه. حتی تو گوشهاش هم من رو جا نداده چه برسه به دلش.
از جام بلند شدم و گفتم:انشاالله به دماغ هم میرسه. با اجازه من برم به بیمارها یه سری بزنم!
با تایید اون از اتاق خارج شدم. یکراست رفتم سمت اتاق ساسان محمدی.
کسی دم در اتاق نبود.وارد شدم. نگاهی بهش انداختم. ریشهاش بلند شده بود. طی این چند روز چهرهاش
واقعا پژمرده بود. مثل اینکه توی این کما یا دوره بیهوشی هم عذاب میکشید.
کنارش نشستم. شخصیتش چجوریه واقعا؟ مغروره یا مهربون؟ از خودراضیه یا دلسوز؟ دستی به مقنعهی سفید
رنگم کشیدم تا این افکار پوچ رو از ذهنم خالی کنم؛ اما ناخواسته هجوم یکبارهی این همه سوال، ذهن من رو
آشفته کرد.|
چشمهاش چه رنگیه؟ مشکی؟ سبز؟ عسلی؟ قهوهای؟ نفوذ چشمهاش چقدره؟ زیاده؟ اصلا چشمهاش سرده یا
گرم؟ اصلا این چیزها مهم نیست...
بلند شدم و داروش رو توی سرمش تزریق کردم. نبضش رو هم چک کردم. متوجه آشفتگی صورتش شدم. تا
چند دقیقهی پیش که توی این وضعیت نبود! ناخواسته ترس به قلبم هجوم آورد. دست بردم و نبض دستش رو
دوباره گرفتم و دست گذاشتم روی قلبش، کند میزد. نگاهی به مانیتور انداختم. اوضاع وخیم بود. انگار که توی
ذهنش داره اون اتفاقات رو مرور میکنه و حالش دوباره بد شده.
با تمام توانم به سمت اتاق میلاد دویدم.
اینقدر تند دویدم که نزدیک اتاق با زانو زمین خوردم؛ اما دوباره بلند و وارد اتاق شدم.
- میلاد! میلاد! حال بیمار خوب نیست...نبضش کند میزنه.
romangram.com | @romangram_com