#آی_سی_یو_پارت_15
خندیدم و گفتم: این هیچی بود؟ بیچاره خرد شد.
اون هم خندید و حرفی نزد. ماشین میلاد از جلومون رد شد. لحظه آخر نگاهی به شیدا انداخت که شیدا با پوزخند
و اون هم با لبخند کجی نگاهش کرد.
این دو تا مثل برج زهرمار میمونن. فکر نکنم دیدارشون تاثیری داشته باشه.
* * *
- نگار! مادر بلند شو.
چشم بسته غر زدم: مادر من ولم کن. دیشب دیر خوابیدم خستهم.
- میخوام باهات صحبت کنم دختر.
چشم بسته سرِ جام نشستم و گفتم: میشنوم.
مامان داد زد: میگم میخوام باهات صحبت کنم، نشسته میخوابی؟
با داد مامان برق از سرم پرید. چشم هام رو باز کردم و گفتم: بفرمایید!
- امروز که رفتی سرکار برای یک هفته مرخصی بگیر. میخوایم با داییت اینا یک هفته بریم شمال. امیرعلی هم
هست.
با لحن بشاشی گفتم: واقعا؟! کی میریم؟|
- سه روز دیگه. از الآن مرخصی بگیر که اگه انداختی واسه روز آخر، شاید یه وقت خدایی نکرده یه چیزی شد و
نتونستی مرخصی بگیری.
- باشه. حالا میشه دوباره بخوابم؟ واسه این حرفی که میتونستی بعد هم بزنی من رو بیدار کردی؟
از جاش بلند شد و گفت: نه! اگه خوابیدی هر چی شد از چشم خودت. یکم دیگه ناهار حاضر میشه. یه آبی به
دست و صورتت بزن بیا نهارت رو بخور.
* * *
romangram.com | @romangram_com