#آی_سی_یو_پارت_13
چشمهاش رو باریک کرد و گفت: مشکلیه؟
- نه، فقط دلم واسه دکتر میسوزه!
- دکتر کیه؟|
با سوتی که دادم یه لحظه هنگ کردم. برای اینکه قضیه رو جمع کنم، گفتم: منظورم امیرعلیه. به مسخره بهش
میگم دکتر.
- دلت واسه اون میسوزه؟
- میترسم یه وقت چشمش تو رو بگیره.
شیدا خندید و گفت: نترس واسهش چند تا در نظر گرفتم.
با هم از اتاق خارج شدیم. نیم ساعت گذشت؛ اما میلاد نیومد. نکنه بزنه زیرش و نیاد؟ توی همین فکرها بودم که
امیرعلی سمت من و شیدا اومد و گفت: دخترها، ببینید کی اینجاست! همون پسره که توی رستوران شیدا رو
زیرپایی کرد.
پس بالاخره اومد!
شیدا با تعجب گفت: چی؟ اون این جا چهکار میکنه؟
امیرعلی شونهای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. تازه اومده.
از جام بلند شدم و گفتم: بیاید بریم بهش سلام کنیم.
شیدا دستم رو گرفت و گفت: چی میگی تو؟ بشین سر جات. من باید این رو بیرون کنم.
و با حرص و قدمهای محکم، سمت میلاد حرکت کرد.
میلاد با ژست خاصی روی صندلی نشسته بود. شیدا بالای سرش رفت و گفت: تو اینجا چهکار میکنی؟
از جاش بلند شد و با لبخند گفت: سلام شیدا خانم! تولدتون مبارک!
شیدا با تعجب گفت: تو اسم من رو از کجا میدونی؟|
romangram.com | @romangram_com