#آی_سی_یو_پارت_12

به اصرار امیرعلی قرار شد که جشن توی باغ امیرعلی برگزار بشه و فقط دختر و پسر باشن. فکر کنم میخواد

امشب مخ یه دختر رو بزنه. پسر خوشگلی بود؛ اما زیاد اهل سوتی دادن بود، واسه همین دخترها از دستش در

میرفتن.

جلوی آینه نشسته بودم و داشتم حاضر میشدم. بعد از اینکه کارهام تموم شد، بلند شدم و نگاهی به خودم

انداختم.

لباس قرمز سادهی تا بالای زانو پوشیده بودم که کمربند طلایی رنگ هم روش میخورد. موهای لختم رو که تا

سر شونهم میرسید و جدیدا بلوندش کرده بودم، امشب فر کردم و آزادانه دورم رها کردم. دور چشمهای|

کشیدهی سبز رنگم هم سایهی طلایی زدم و به لبهای باریک و کشیدهام هم رژلب قرمز رنگی زدم. از چهرهام

راضی بودم. در کمال سادگی خوب بود. فقط گاهی اوقات امیرعلی دندونهای خرگوشیم رو مسخره میکرد. زیاد

ضایع نبود؛ اما همون یکم باعث شده بود من مضحکهی دستش بشم.

کفشهای طلایی رنگم رو هم پوشیدم و از اتاق خارج شدم.

رو به امیرعلی که داشت به مهمان ها خوش آمد میگفت، گفتم: شیدا کجاست؟

- هنوز داره آماده میشه. برو جلوش رو بگیر. الان اونقدر آرایش میکنه که دیگه نمیشناسیمش.

مشتی حوالهی بازوش کردم و گفتم: زهر مار! مزه نریز. بهش میگما!

- برو، برو خواهر. ما رو از جوجه میترسونی؟

از اصطلاحش خندهام گرفت. ازش دور شدم و سمت اتاقی که شیدا اونجا بود، رفتم.

آماده بود. نگاهی به تیپش انداختم.

لباس حریر بلند مشکی رنگی پوشیده بود که قسمت پای چپش چاک بزرگی میخورد. فکر کنم امشب دل میلاد

رو ببره.

سوتی زدم و گفتم: چه کردی تو امشب؟!


romangram.com | @romangram_com