#آی_سی_یو_پارت_106
اما شکست هم نیست
* * *
نگار
روبهروی امیرعلی ایستادم و رو بهش گفتم: اون موقع چی میخواستی بهم بگی؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت: آهان، راستی نگار جریان این دوست ساسان چیه؟
با تعجب گفتم: کی؟ مهدی؟
- آره.|
- هیچی. باید چیزی باشه؟
- آخه تا فهمید من پسردایی تو هستم مدام دور از چشم ساسان از تو سوال میکرد. نخواستم ساسان چیزی
بفهمه اما آخرش فهمید و بهش چشم غره توپی رفت و من بهش گفتم از تو تعریف کردم کنجکاو شده. بگو
ببینم، بین شما چیزی هست؟ ببین به ساسان خــ ـیانـت نکن! اون خیلی بهتر از مهدیه! ساسان مَرده!
از تعجب دهنم باز مونده بود. این چی داره میگه؟ این چه قضاوتیه؟! با خشم رو بهش گفتم: امیرعلی حرف دهنت
رو بفهم! میخوای چی بگی؟ چون اون از من سوال کرده یعنی بین ما چیزی هست؟ تو من رو اینطور شناختی؟
یعنی تا این حد کثیفم؟
- من منظوری نداشتم...
داد زدم: هیچی نگو. باورم نمیشه داری اینها رو به من میگی! منی که خودت هم میدونی جز ساسان هیچکس
رو نمیبینم اونوقت...
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: اون فقط یک بار من رو دیده. اینها رو هم میگم تا اگه من رو نشناختی
بشناسی! اون شب تو جشن نامزدی من رو دید و حتی یه کلمه هم با هم صحبت نکردیم. نمیدونم اون پیش
خودش چی فکر کرده یا تو ذهنش چی میگذره اما بدون، ساسان اونقدر تو دل من بزرگه که من حتی گاهی
romangram.com | @romangram_com