#آی_سی_یو_پارت_105
ازش نقطه ضعفی پیدا کنم تا بیحساب بمونیم اما دیگه کار از کار گذشت! آدرس خونهمون رو بلد بود. محل کار
تو رو میدونست و حتی محل کار بابام رو! باور کن تو گل گیر کرده بودم! نمیدونستم تنهایی چهطور میشه حلش
کرد، فقط نمیخواستم تو در جریان باشی تا تو رو از دست ندم؛ چون همونطور که فکرش رو میکردم، تو من
رو باور نداشتی!
بعد از اتمام حرفهام سرم رو به زیر انداختم. بالاخره این بغض لعنتی ترکید و این اشکهای من بودن که
بیصدا چکه چکه روی کاشیهای اتاق فرود میاومدن. بعد از لحظاتی به حرف اومد. زیرلب آروم غرید: بگو این
در بیصاحاب رو باز کنن! میخوام برم بیرون.
با بغض نالیدم: هنوز هم باور نداری؟
چشمهاش رو روی هم فشرد و گفت: غرور من بیشتر از حدی خرد شده که با دو تا چرندیات تو درست شه!
حرفهاش نشون دهندهی این بود که آخرین تلاشم هم بیفایده بود! لبم رو به دندون گرفتم تا مانع از شدت
یافتن گریهم بشم. سمت در حرکت کردم. دیگه نمیتونستم به زور نگهش دارم! اون راه خودش رو انتخاب کرد.|
شاید تقدیر این رو خواسته! میگن پرندهای که مال تو نباشه اگه صد تا قفس هم بسازی آخرش میره. عشق که
زوری نیست، میذارم بره!
این روزگار دراز، این روزگار زشت
عمری سکوت را برای قناری نوشت؟!
یک امتحان بود ، یا یک عبور سخت،
یا یک قفس ساخت به گردش سرنوشت؟!
هردم هواخواه باغ بود و همنشین گل،
حالا برای چه اسیره دیو سیاه زشت؟!
تقدیر او اگر عاشق شدن نبود،
romangram.com | @romangram_com