#هویت_چشم_هایت_پارت_8
گلی- تو بگو بعدش من ...
-باشه پس ... قسم میخورم به همون خدایی که اون بالا هست تا آخر دوستیمون چیزی جز صداقت نگم ...
گلی- منم قول میدم به همون خدایی که تو میپرستی تا آخر دوستیمون چیزی جز صداقت نگم ...
-قول
گلی- قول
این رسم دوستی مون بود هر وقت میخواستیم با هم درد و دل کنیم همین قول و به هم میدادیم و بغییر از همیشه که نیشمون وا بود و الکی الکی میخندیدیم تو این یه مورد سعی میکردیم تنها خودمون باشیم ... خود خودمون ... بدون هیچ دغدقه فکری یا خنده یا شوخی ... فقط خود واقعیمون ...
-نازگل نمیدونم چرا چند وقتیه احساس تو خالی بودن میکنم احساس میکنم خیلی تنهام احساس پوچی میکنم ... نمیدونم اما منم مثه بقییه بچه ها دلم بابا میخواد از بچگیم تا حالا حسرت به دلم مونده که یه بار فقط یه بار بتونم با بابام حرف بزنم دلم میخواد یه بار دیگه بتونم ببینمش ... با این که وقتی بابام فوت شد من کوچولو بودم اما احساس میکنم دلم براش یه عالمه تنگه ... دلم میخواد بابام یه بار مثه بقییه بابا ها دستِ من و نیکان ُبگیره ببرتمون پارک ، شهربازی ، خرید ... نمیدونم چم شده فکر میکنم بچه شدم دلم میخواد بابام شبا بیاد بوسم کنه و بگه دخترم شبت بخیر و منم بگم قربون بابایی خودم برم که اینقدر مهربونه ... دلم میخواد وقتی پسرای همسایه اذییتم میکنن بغییر نیکان یه بابایی هم باشه که از من دفاع کنه ... یا وقتایی که بچه بودیم میرفتیم مدرسه و همکلاسی هام مسخره ام میکردن پیشم بود ... دلم خیلی براش تنگه ... خب منم آدمم دیگه از سنگ که نیستم دلم براش تنگه حتی وقتی پنج شنبه ها هم با نیکان و مامان میریم سر قبرش هم دلم لحضه ای هم آروم نمیگیره ...
قطره اشکی که لجوجانه قصد داشت پایین بیاد رو با سرِ انگشتای یخ کردم پاک کردم ... (تیکه و جمله تکراری که توی همه یعنی ببیشتر رمانا هست! ) انگار با همون چند دقیقه حرف زدن آروم گرفتم ... همیشه همینطور بود وقتی با نازگل حرف میزدم آروم میشدمو دیگه به قسمت های منفی زندگی فکر نمیکردم و چقدر خوب بود این آروم شدن !!...
-خب حالا نوبتِ توِ نازگل ...
-آروم شدی ؟
- آره بهترم مثه همیشه ... خب شروع کن میشنوم ...
(بچه ها واقعاً فکر میکنم این واژه ی مثه همیشه زیادی تکراری شده سر زبونم اُفتاده هی مینویسم مثه همیشه، مثه همیشه ... اَه انقدر بدم میاد از این واژه!!) خب از این واژه ها که ازشون خسته میشی ننویس مگه مجبوری؟ والا !!
گلی - خسته شدم از تنهایی ... خسته شدم از این که هر شب برم خونه و هیچکی رو نبینم ... خسته شدم از این که داداشم خسته و کوفته وقتی از سر ِکار میاد به جای اینکه بگه : خب چی کار کردی خواهری ؟ امروز بهت خوش گذشت ؟
یه راس بره سر وقت رخت خوابش ... خسته شدم از بی توجهی خسته شدم از اضافی بودن ... خسته شدم از اینکه مادر پدرم هر دوماه یه بار بهم زنگ بزننو به جای این که حالمو بپرسن اول از همه بپرسن: داداش نیاوش حالش خوبه یا نه بعدم بدون این که هیچ سلام و علیکی با دخترشون بکنن تلفن رو قطع میکنن ... خسته شدم از اینکه هیچ وقت محبت نمی بینم ... از مادر پدرم خسته شدم که منو اینجا ول کردن و رفتن اروپا دنبال خوشی خودشون ... خسته شدم از این زندگی که هر ماه چند میلیون پول ِ قلمبه میریزن تو حسابمو محبتشون رو تو این جور چیزا نشون میدن و خلاصه می کنن ... خسته شدم از این زندگی لعنتی که پر از ریا و دورویی و دوروغه ... آخه تا کی طاقت بیارم ؟؟!!... مگه من آدم نیستم ؟ مگه من احساسات ندارم همش محبتشون رو با پول به رُخم میکشن نمیبینن که من احساس دارم دلم مهربونی میخواد محبت میخواد ... مگه من تو این دنیا چی میخوام ؟ یه زندگی ساده که صداقت و ایمان و اخلاقو محبت توش داشته باشه ... چیز زیادیه ؟ نه بخدا اونقدرا هم زیاد نیس ولی نمیدونم چرا مادر پدر من همه چیو تو پول میبینن اخلاق مساوی پول ، صداقت مساوی پول ، ایمان مساوی پول ، محبت مساوی پول ، همه چی پوله انگار اصلاً چیز ِ دیگه ای تو دنیا وجود نداره همش پول پول پول ، اَه ...
اینو با غیض گفت میدونستم هر چی داره میکشه بخاطر ِ همین پول ِ آشغال ِچیزی که مثه چرک ِکف ِدست میمونه و هر چقدر هم که تو این دنیا پول داشته باشی و پولدار باشی یه روز کف دستتو باز میکنی و میبینی نیس و تو چقدر ساده بودی که نمیدونستی باد آورده رو باد میبره ... نازگل و درک میکردم ... از وقتی که به دنیا اومده بود تو ناز و نعمت بزرگ شده بود همه چی داشت اما محبت نداشت از وقتی چشم باز کرده بود باباش یا کارخونه بود یا شرکت یا مسافرت از این کشور به اون کشور ... مامانش هم از این مهمونی به اون مهمونی از این پارتی به اون پارتی ... کلاً مادر پدرش فقط به فکر خوشی های خودشون بودن مثه الان که رفته بودن اروپا گردی و معلوم نبود که چند سال ِ دیگه بر میگردن و نازگل و برادرش و تنها ول کرده بودن به امون خدا اونم میون این همه گرگ که برای پول و ثروت دخترا و آدمای پولدار دندون تیز کردن !!... برادر نازگل پسر خوبی بود اما بعد از اون شکست ِ عشقی که خورده بود شب و روزش شده بود کار و فقط شبا میومد خونه اونم از ترس پدر مادرش وگرنه اصلاً خونه هم نمیومد . نفسمو آه مانند از سینه خارج کردم و به نازگل که به ماهی هایی که تو حوض بودن خیره شده بود دوختم ... بغض کرده بود اما انگار کم کم به آرامش میرسید ...
تو فکر فرو رفته بودم که با صدایی مثه گرومپ از جا پریدم و نفهمیدم چی شد که با کله اُفتادم تو حوض نازگل هم که با شنیدن صدا ترسیده بود حول شد و پرت شد توی حوض ... با صدای خندش به طرفش برگشتم ... خوب میدونستم این خنده های شیطونی مال ِکیه به نیکان که جلوی در وایساده بود نگاه کردم که همین طور یه ریز میخندید و قهقهه میزد و شروع کردم به رگبار کردن ِهرچی گلوله دمه دستم بود !...
-زهر مار ... نترکی ؟ بخند ، بخند که گریه تو رو هم میبینیم ... یالغوز بی تربیت تو چطوری جرئت کردی ما رو بترسونی ؟ دیوونه آشغال عوضی ...
نه مثه این که خندش بند نمیاد به نازگل نگاه کردم که هم اعصبانی بود هم الکی برا خودش میخندید ...
-تو دیگه چه مرگته ؟
نازگل- آخه ... آخه ...
-دِ جون بکن دیگه لامصب ...
-قیافت خیلی خنده دار شده ...
و زد زیر خنده ... نفسشو آه مانند از گلوش خارج کرد .
-بیشعور کجای قیافه من خنده داره ؟
-همه ... همه جات ...
romangram.com | @romangram_com