#هویت_چشم_هایت_پارت_7
-وا ؟
-والا ...
(مثلا ً الان داشتی به اون نازگل بخت برگشته میگفتی چقدر حرف میزنه بسه الان خودت بیشتر داری پر حرفی میکنی که !!! ...) به تو چه دوس دارم ... (لا الله الا... ببین نمیزای دو دقیقه دهنم بسته بمونه ها ... نَه نِه اَدبت کو؟ نمیبینمش؟) نَه نِه اشکال از چشات نیس نگران نشو یه وقت !!! آخه میدونی چیه ؟ اَدبم درس داشت رفته خونه مش غلام حسین بخاطر همونه که نمیبینیش ... (ای آه و واویلا از دست بچه های امروزی ببینید شاهد باشید چه جوری با حرفاش در دهنمو بست!! ... )
نازگل _ هوی کجایی ؟ تو هپروتی ؟ خب بسم الا هپروتی جون ، که وقت تنگه و پای مامانم لنگه و دنده رو جا میزنه و اون یکی دستشم بنده ...
-تو باز شعر ساختی از خودت ؟ با این ابتکار عملت باید بری شاعر شی ...
-اوه اوه تو راس میگی من یکم خودمو دست ِکم گرفته بودم ببخشید عزیزم اصلا ً ناراحت نشو ... ایشالا دفعه بعد جبران میکنم ... غصه نخوریا ؟! خب ؟!!
-ماشالا رو رو برم من ، رو که نیس سنگه پا شماله (منظورش همون قزوین بود!!!) ...
نازگل - ولی از شوخی گذشته بیا زودی شروع کنیم به خوندن که تا شب یه چیزایی خونده باشیم و حالیمون بشه تا کنکورم اینطوری پیش بریم اوضاعمون قمر در عقرب میشه و اینجوری هم که زاغارت ِ ... حالا دیگه خود دانی !!! ...
-باشه باشه از همین الان شروع میکنیم ... تا دوباره نصیحتت گل نکرده ...
نمیدونم چقدر وقت گذشته بود که مامان اومد بالا و گفت که برای ناهار بیایم پایین همیشه همین طور بود اینقدر سرگرم درس خوندن میشدیم که زمان و مکانو فراموش میکردیم ... ساعت دیواری رو نگاه کردم که ساعت سه بعد از ظهرو نشون میداد تو فکر بودم که یه صدایی اومد ... با تعجب به گُلی نگاه کردم که گفت :
-خو چیتال تونم ؟ از شبح تا حالا هیشی نخولدم ... خو تُشنم شده دیه ... (خب چی کار کنم ؟ از صبح تا حالا هیچی نخوردم ... .خب گشنم شده دیگه... اینم از ترجمه ، جونِ من حال کردید ترجمه رو ؟)
یه دفعه هر دو تا مون زدیم زیر خنده من بخاطر این که از صبح تا حالا دوتا چایی هم نیوردم که بخوریم و گلی هم بخاطر این که انقدر حواسش به درس بوده که نفهمیده گشنشه ... با خنده از اُتاق اومدیم بیرون نیکان که رفته بود خونه ی مامان جون تا با نریمان درس بخونه بخاطر همین توی این چند ماه ناهار و خونه ی مامان جون ( همون مادربزرگ منظورشه ) میخورد و عصرا میومد خونه تا گُلی و من راحت تر باشیم ... با بسم الله غذامو شروع کردم ... مامان قرمه سبزی درست کرده بود ماشالا مامانم از هر انگشتش هزار تا هنر میباره ... ایول داره بخدا ... تو این دوره زمونه که مادرای حالایی فقط به فکر خودشونن (با عرض معذرت از مادرای عزیز همه هم اینجوری نیستن البته و فقط یه تعداد محدودی اینجورین که البته زیاد به چشم نمیاد !!! ) و هر روز یه مدل مو یه مدل آرایشو یه مدل لباس و !! با این کاراشون خودشون رو مثه بچه چهارده پونزده ساله ها میکنن ... هــــــــــی روزگار... بابای من که رفت و عمرش به دنیا وفا نکرد که این چیزا رو ببینه ... نگاهمو به مامان دوختم که با لبخند به منو گلی نگا میکرد!!!...
-مامان شما غذا نمیخوری ؟
مامان - نه عزیزم من خوردم انتظار نداشتی که تا حالا به خاطر تون صبرکنم ؟
گلی - اِ عاطفه جون این چه حرفیه که میزنی ؟؟؟... معلومه که شما نباید تا این موقع برا ما صبر کنید !!!...
مامان - شما غذاتو بخور گُلم ...
یه لبخند شیطون هم به گلی زد و یعنی با زبون بی زبونی بهش گفت که شما دخالت نکن بشین مثه بچه آدم غذا تو بخور کارت به کار کسی نباشه ... ولی خودمونیما مامان منم با این هوشش و این حرفاش باید میرفت اُلمپیاد (آره حتماً مامانش باید بره اُلمپیاد ِ هوش اونم از نظر ِ زرنگی و سیاست ِ داخلی و خارجی ... واه چه فکرایی میکنی ؟)گلی هم با اعتراض گفت :
-یعنی خفه شم دیگه ... عاطفه جون ؟
مامان- نه عزیزم بد برداشت کردی میگم یعنی الان غذات سرد میشه از دهن میوفته ... بخور فدات شم ...
اوهو ... نه بابا ، فدات شم ، کی میره این همه راهو ... یعنی این سیاستِ مامان منو کشته ها ... ایول سیاست ... با شوخی و خنده ناهارمون رو خوردیمو دوباره پیش به سوی درسسسسسسسسسسسسس (سُس، اَه انقدر درس درس نکنید من خودم به شخصه از درس حالم بهم میخوره ... ) دوروووغ !!...
ساعت نزدیکای شیش بود که خسته شدیم و تصیم گرفتیم بریم توی حیاط یه چرخی بزنیم ... دست گلی رو گرفته بودم ... وارد حیاط شدیم به حیاط کوچیکمون نگا کردم خدا میدونه که این حیاط چقدر به آدم روحیه میده ...
گلی- بریم جال ِ همیشتی مون ؟...
-باش بلیم ...
به سمت حوض کوچیکی که وسط حیاطمون بود رفتیم همیشه هر وقت ، وقت اضافه میوردیم میومدیم توی حیاط من یه لبه حوض رو به جلو مینشستمو گلی هم رو بروم اونور حوض ، چقدرم حال میداد که پاهامونو توی حوض میذاشتیم همیشه ی خدا این کارمون بود مینشستیم رو لبه های حوض و از دردای هم میگفتیم انقدر میگفتیم تا سر ِ دلمون خالی بشه گاهی وقتا هم که از درد بیکاری شعر میگفتیم ولی تا حالا هیچ وقت باهم مشاعره نکرده بودیم آخه نه که از بس سخت بود هی باید شعری پیدا کنی که ته شعر قبلی به اولِ شعر جدیده بخوره ما هم که اُصولاً وِل معتل بودیم و حال و حوصله ی این که چهار ساعت بشینیم فکر کنیم که چی به چی میخوره یا چی به چی نمیخوره رو نداشتیم و فقط دنبال این بودیم که خودمون رو سرگرم کنیم البته دروغ چرا ته علاقه ای هم به شعر و ادبیات و کلاً از این چیزا داشتیم حالا ته علاقه که نه عاشق ادبیات بودیم! ... برای این که شلوارمون خیس نشه پاچه های شلوارمون رو زدیم بالا و سر جای همیشگیمون نشستیم ...
-خب اول تو شروع میکنی یا من ؟
romangram.com | @romangram_com