#هویت_چشم_هایت_پارت_78

خدا خوشحال بود ...
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد ... دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا  پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد !!! ... پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان بلند ماند ...
مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را  به سوی آسمان بلندکرد .       
خدا دستهای آنان را دید که از مهربانی لبریز بود .
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند !
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
-از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد.
فرشته ها شاخه گلی به دست مرد دادند .
مرد گل را به دست زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوشبو شد .
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود .                                         
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد و کودکش را دید که شیر می نوشد .
بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید .
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .
خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد. گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد ...
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .
زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابلای گلها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند ...
خدا همه چیز و همه جا را می دید ...
خدا دید که در زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود !
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که ...
و خدا خوشحال بود چون دیگر غیر از او هیچکس تنها نبود ...
اما نتیجه ی قصه ؛

romangram.com | @romangram_com