#هویت_چشم_هایت_پارت_77

نیاوش که یه کم دلبسته ی نیکی شده بود و کم کم داشت دلیلی برای زنده بودنش پیدا میکرد با شنیدن خبر ازدواج نیکی و رفتن به عروسیش از زندگیش دلسرد شد و برای همیشه ایران رو ترک کرد و پیش مادر و پدرش رفت تا بقییه عمرش رو با اونا زندگی کنه چون قلبش بیشتر از پیش بی قراری میکرد و زندگی براش تیره و تار شده بود !...
نیکان و نازگل هم زندگیشون رو دوست داشتند و عاشقانه هم دیگه رو میپرستیدن و چند ماه بعد از نامزدی نیکی و آبتین عروسی گرفتن و به خونه ی خودشون رفتن و الان صاحب یه پسرِ چند روزه ان ...
و اما عاطفه مادر نیکی و نیکان ... یه مادر مگه از دارِ دنیا چی میخواد ؟ غیر از سلامتی و خوشبختی و عاقبت بخیری بچه هاش ؟ عاطفه هم فقط همین ها رو میخواست. دلیل زنده بودنش هم همین خواسته ها و آرزو ها بود و برای اون بهتر بود که آرزو هاش آرزو بمونن چون آرزو فقط آرزو ِ ...
وقتی به آرزو ها و خواسته هاش رسید وقتی خوشبختی بچه هاش رو دید وقتی به دنیا اومدن نوه هاش رو دید ؛ آرزو هاش ته کشیدن ؛ تموم شدن و خودش هم تموم شد بعد از فوت شوهرش علی تنها آرزوش همین بود و حالا که به آرزوش رسیده بود روحش بهشت و طلب میکرد ، بهشتی که سر خوش زِ دیدار یار بود ؛ بهشتی که تمامه وجودش از خدا طلبش میکرد واسه دیدن علیش واسه دیدن مردش که مردونه مردونگی کرد و حداقل توی همون چند سال واسه خودش مردی کرده بود و واسه بچه هاش پدری !... چند ماه بعد از به دنیا اومدن نرمین و نشمین یعنی پنج شیش ماه قبل عاطفه هم به دیار باقی شتافت و مگه غیر از این که مرگ حق بود و همه یه روزی چه دیر یا زود براشون این اتفاق می اُفتاد ؟ و مطلقا ً این جمله اشتباه ِ که میگه خاستگار شتریه که دمه خونه ی هر آدمی میخوابه !...
اشتباه ِچون درستش این جملس که میگه مرگ شتریه که دمه خونه ی هر آدمی میخوابه و مرگ دیر و زود داره اما سوخت و سوز؟؟ اصلا و ابدا !!!
و شمارش معکوس های پایانی :
میدونی قصه عشق آدما از کجا شروع شد ؟ بزار برات بگم ... خودم ننوشتم از یه جایی خوندم :
یکی بود یکی نبود ...
یک مرد بود ، که تنها بود .
یک زن بود که اون هم تنها بود .
زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود .
مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .
خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
-شما را دوست دارم . پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.
مرد سرش را پایین آورد . به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد ، مرد  را دید !
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود. زن خندید ...
خدا به مرد گفت :
-به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود ... زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ...
مرد خندید ...
خدا به زن گفت :
-به دست های تو همه زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد ، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند ...

romangram.com | @romangram_com