#هویت_چشم_هایت_پارت_76

چشماش هویت داشت ؛ یه هویته خاص !... دلبستش شده بودم ... اما هیچوقت هیچ چی رو بروز ندادم ... تا اینکه اون اتفاقا اُفتاد و به خواسته ی مامانم و عموم رفتم خارج ... شبی نمیشد که بهش فکر نکنم روزی نمیشد که صورتش رو به خاطر نیارم ...
سال هامو روز هامو شب هامو هفته هامو میگذروندم تا روزی برسه که دوباره برگردم تا دوباره ببینمش تا ... برگشتم ... دیدمش دوباره اما اون همون دختر بچه پنج شیش ساله نبود با وقار تر شده بود خانوم تر شده بود بزرگ تر شده بود ... سخت بود که به عشقم اعتراف کنم ... اما الان میخوام بکنم کاری رو که یه عمره تو حسرتشم !!! میخوام اعتراف کنم میخوام راحت شم میخوام این عقده چندین و چند ساله رو تمومش کنم ...
متعجب و خشک شده از حرف هایی که به زبون آورده بود چشمامو باز کردمو بهش نگاه کردم و گفتم :
-خب چرا نمیری به خودش بگی ؟
لبخند اومد رو لبش و گفت :
-باشه به خودش میگم ...
و بعد با آرامش و خاص گفت :
-من عاشقتم دختر خاله !!!!!!!! عاشقه اون هویت چشمات !!... با من ازدواج میکنی ؟
****
سه سال بعد
*(( نیکی ))*
روزی روزگاری توی همین زمین خاکی ؛ عاشق شدم ... دلمو باختم به کسی که از همین مرز و بوم بود ... شاید فکر میکردم که یه خیال زود گذره یا شاید توهماتمه ... اما نبود ؛
من شدم عاشق و اون عاشق بود ... من عاشق نبودم ؛ عاشق شدم ... از وقتی که با همه ی ناملایمات زندگی کنارم موند با همه ی درد هایی که کشیدم درد کشید و با همه ی سختی ها و درد هایی که داشتم صبوری کرد و کنار اومد . من عاشق کسی شدم که لحضه به لحضه کنارم بود تا دردمو تسکین بده وقتایی که شیمی درمانی میکردم با همه ی وجودش کنارم بود از اون موقع بود که شد عشقم شد تمومِ زندگیم ... چرا ؟؟؟ چون عشقش به من یه عشق پوچ و تو خالی نبود که با همچین سختی هایی توی زندگی روز مره بره کنار و جا بزنه از مردونگی .... وقتی که مردونه مردونگی کرد و پام وایساد شد قهرمان زندگیم شد تنها مرد زندگیم شد کسی که بهونه ی زنگی کردنم بود ... شاید سال اول امیدی به زندگی نداشتم ... چرا؟ چون فکر میکردم زن کاملی براش نیستم ... چون گفته بودن با وضعیتم باردار شدن سخته و شاید ناممکن ... اما ممکن شد ... چرا؟؟؟ چون خدایی رو داشتم که لحضه به لحضه زندگیم رو نظاره گر بود چون خدایی رو داشتم که از رگ گردنم بهم نزدیک تر بود چون بعد خدا مردی رو داشتم که میتونستم بهش تکیه کنم ...
‍‍”چه وسوسه ای دارد خدا بودن همیشه در کنار تو ؛ نزدیک تر از رگ گردنت باشم “
و حالا بعد از این همه مدت ثمره عشقمون دو قلو هایی بودن که برای یه لحضه خندیدنشون جونم رو میدم ... نرمین و نشمین یه ساله ام که عشق من و باباشون بودن...
دانای کل :

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها
ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دل‌ها!
جرس فریاد می‌دارد که «بربندید محمل‌ها»
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها ؟
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

مهدوی بعد از شنیدن خبر ازدواج نیکی دست به دامن یه دختر دیگه برای ازدواج شد هدفش فقط ازدواج بود و فقط دنبال یه دختر میگشت واسه ازدواج و تشکیل خانواده ، شخصش مهم نبود چون عشق و عاشقی ای براش در کار نبود ! نیکی و دیگری براش فرقی نمیکرد !... خلاصه به چند ماه نکشید که با یه دختر از همون دانشگاه ازدواج کرد...

romangram.com | @romangram_com