#هویت_چشم_هایت_پارت_75

آتنا- نه داداش ...
نریمان- تو دیگه چی میگی آبتین ؟ حالا بچه ناراحت نشده تو میخوای ناراحتش کنی ؟
آبتین هم دیگه چیزی نگفت ... بعد از یکی دو ساعت رسیدیم به قم یه بیست دقیقه ای الاف پارک کردن ماشین ها بودیم ...
همه با هم پیاده شدیم و وارد حرم شدیم ...موقع نماز بود ؛ نماز رو به جماعت خوندیم ...
بعد از نمار هم رفتیم واسه زیارت ، قرار گذاشته بودیم که یه ساعت دیگه هممون جلوی درِ ورودی حرم باشیم ...
بالاخره بعداز این که له و لورده شدم تونستم زیارت کنم ، بعدش هم نشستم یه جا و زیارت نامه خوندم ... مامان و بقییه رو گم کرده بودم و گوشیمو هم توی ماشین جا گذاشته بودم ... تصمیم گرفتم برم سر قرارمون تا بقییه هم بیان ... چادرم رو روی سرم درست کردمو کفشمو پوشیدم ... زیارت نامه رو گذاشتم سر جاش و آروم آروم به سمت در خروجی رفتم ... بعد از چند دقیقه جلوی در بودم همون جایی که قرار گذاشته بودیم ... هر چی چشم چرخوندم بفییه رو ندیدم ... بعد از چند دقیقه سر پا ایستادن خسته شدم و نشستم روی جدول و سرم رو گذاشتم روی پام ...
-سلاااام ...
وحشت زده از جام پریدم این چه وضع سلام کردن بود آخه ؟ همونطور که خشکم زده بود آروم گفتم :
-سلام
آبتین - بقییه نیومدن ؟
-نه هنوز ...
دوباره نشستم سر جام و آبتین هم با فاصله سمت چپم نشست ... چند دقیقه ای سکوت بود و سکوت که آخرش آبتین طاقت نیورد و گفت :
-میدونی امشب توی حرم چه چیزی رو از خدا خواستم ؟
آروم سری تکون دادم و گفتم :
-نه ...
-از خدا خواستم که ... خواستم که فرجی بشه و مهر منو توی دله یه نفر بندازه !!...
متعجب سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم که یعنی ادامه بده ...
آبتین - میدونی اون یه نفر کیه ؟
سرم رو به آرومی به نشونه نه تکون دادم و با واهمه توی چشاش خیره شدم تا ادامه بده ...
-لازم نیست اسمش رو به زبون بیارم ... میشناسیش کیه ... اصلا بزار از اول برات تعریف کنم ...
به گنبد طلایی رنگ حضرت معصومه که حتی از دور هم پیدا بود نگاه کردم و برای چند لحظه آرامش گرفتم ... چشامو بستم ...
ادامه داد :
-بچه بودم نوجوون بودم فقط دوازده سیزده سالم بود کاراش برام جالب بود شیرین بود خواستنی بود ...
من شیفته ی قیافش نشده بودم من شیفته ی متانتش شده بودم اون موقع خیلی بچه بود بچه تر از من کم سن تر از من ، اما با اون سن کمش هم خانوم بود هم متین و هم با وقار !...
من عاشق سیرتش بودم با همه ی بچگیش ... اما از اون موقع نبود که عاشقش شده بودم از وقتی عاشقش شدم که به دنیا اومد اون موقع من پنج شیش سالم بود ... اما با همه ی کوچیکیم همون روزی که دیدمش همون روزی که چشای کوچیکش رو، به روم باز کرد عاشقش شدم اون موقع بچه بودم نمیفهمیدم که عشق و عاشقی یعنی چی اما میفهمیدم که اون برام خاصه ... تو چشماش یه چیزی بود یه چیزه خیلی خاص !!

romangram.com | @romangram_com