#هویت_چشم_هایت_پارت_74
نیکی - ای بی حیا !! ...
میخواست حرفش رو ادامه بده که صدای در اومد و بعدشم نریمان اومد داخل ، گفت :
-دوباره که این لیلی و مجنون کناره هم نشستن که ...
-به کوری چشم حسودامون !!!
نریمان رفت جوابمو بده که آبتین وارد شد و گفت :
-به به جمعتون جمعه گلتون کمه ...
نیکی - منظورت همون خلمون بود دیگه ؟
آبتین یه جور خاصی نگاش کرد و گفت :
-خلمون که خود تویی من همون گله سر سبدم !!
نیاوش - البته تو خواب !!!
منم میخواستم یکی بارش کنم که مامان جون اومد ( ببین حالا یه کلام رفتن حرف بزنن چقدر کسی میاد !! )
-پاشین بچه ها داره شب میشه هر چی زود تر بریم بهتر ِ ... در ضمن یه کم کمتر حرف مفت بزنید!! ...
همه خندیدیم و نریمان گفت :
-مامان تو هم بلدیا !!!
مامان جون - پس چی !!!
مامان و خاله و آتنا هم از آشپز خونه اومدن بیرون و مامان رو به من و آبتین گفت :
-پاشین برین ماشیناتونو راه بندازین تا ما بیایم ...
از جام بلند شدمو به همراه آبتین از خونه خارج شدیم و رفتیم سوار ماشینامون شدیم ...
*(( نیکی ))*
با اسرار های آتنا به ماشین آبتین رفتمو عقب نشستم ... منو خاله و آتنا عقب نشسته بودیم و آبتین و نریمان هم جلو ... توی ماشین نیکان هم مامان و مامان جون عقب نشسته بودن و نیکان و نازگل هم که جلو ... توی ماشین که آتنا کشت منو از بس ازم سوال درمورد دانشگاه پرسید ... آخرش دیگه کنترلمو از دست دادمو رو به خاله گفتم :
-خالـــــــه بیا این دخترت رو جمع کن کشت منوووووووووووو ...
خاله با حیرت بهم خیره شد و نریمان و آبتین هم زدن زیر خنده و آتنا هم با اخم سرش رو برگردوند طرف خاله که یعنی من قهرم ... والا به من چه ؟ خودت اعصابم رو بهم ریختی !!! خاله یه نگاه وحشت ناک به آتنا انداخت و گفت :
-خب راست میگه دیگه نیکی ، والا تو با این سولات اعصاب منم بهم ریختی !!!
آتنا با اخم بهم نگا کرد و دیگه تا آخر راه هیچی نگفت ... آخیش کاش زود تر بهش یه چیزی گفته بودم ها !!!!!!!!!!! آبتین گفت :
-آتنا ؟ آبجی ؟ ناراحتی ؟
romangram.com | @romangram_com