#هویت_چشم_هایت_پارت_73
-سلام چه عجب تو جواب دادی؟
-دیگه دیگه
-نمیخوای بعد یه هفته خوشگزرونی توی شمال برگردی خونه؟؟؟ مثله این که زیادی بهت خوش گذشته هااا ...
آره والا چه شمالی ... چه خوشگزرونی ای ... منه بدبخت که یه هفتس رو تخت بیمارستان افتادم ... جواب دادم :
-مامان الان تو راهم تا چند ساعت دیگه میرسم ...
بعد از حرف زدن با مامان نشستم روی صندلی و به این فکر کردم گاهی وقتا دروغ مصلحتی هم بد نیست حداقلش این بود که مادرمو از دل نگرونی نجات داد ... خدایا رحمتت و شکر، خدایا بزرگیتو شکر ... هر چی ازت تشکر کنم بابت سلامتی ای که بهم برگردوندی کمه ... خدایا کمکم کن همیشه توی امتحانانت سر بلند بیرون بیام ...
***
*(( نیکان ))*
چند هفته ای از عقد من و نازگل گذشته بود امروز جمعه بود و شب وفات حضرت فاطمه (س) قرار بود با خاله و مامان جون اینا بریم به قم زیارت حضرت معصومه (س) امشب شب ِ پر فضیلتی بود و زیارت حضرت معصومه (س) مثل این بود که به سر مزار حضرت فاطمه (س) بری ثواب زیادی داشت !... لباسام رو پوشیده بودمو حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم ... قرار بود همه بیان اینجا و بعدش حرکت کنیم صدای زنگ در اومد بلند شدم و رفتم که در رو باز کنم ... به جای این که به سمت آیفون برم به سمت در ورودی رفتم تا خودم در رو بازکنم ... منتظر نازگل بودم همین دو شب پیش همو دیده بودیما ... ولی خب دلم براش یه ذره شده بود !...( اه اه زن زلیل!! ) در رو باز کردم ... یه لحظه فکر کردم که اشتباه دیدم !!...
این کی بود ؟ نازگل ؟ اونم با چادر ؟ باورم نمیشد , اونم هیچ جوره ... چادری که من برای تولدش خریده بودم رو سر کرده بود ؟؟؟... فقط چند دقیقه همین طوری یه لنگه پا جلوی در وایساده بودم که آخرش نازگل گفت :
-سلام نمیکنی؟
-سلام ...
-از جلوی در نمیخوای بری کنار ؟
از جلوی در رفتم کنار و اونم بدون هیچ حرفی اومد تو ... منم تا پنج دقیقه فقط به جای خالیش نگاه میکردم ... خدایا !!! پس درست دیدم ؟ دِ آره دیگه احمق !!! با سرعت باد در و بستم ، وارد خونه شدم نازگل و نیکی روی مبل سه نفره نشسسته بودن و با هم حرف میزدن نیکی هم مثه من تعجب کرده بود ... آخه باور کردنش خیلی سخت بود ... اما تا اون جایی که من یادمه اصلا ً تا حالا بهش در مورد حجابش گیر نداده بودم ... یعنی خودش انتخاب کرده بود یا فقط برای امروز و حفظِ ظاهر؟؟ ... مامان هنوز توی آشپز خونه بود و به وسایلا ور میرفت !... به سمت نازگل رفتم و نشستم پیشش و گفتم :
-خب حالا دیگه از دست من فرار میکنی ؟
نازگل - فرار ؟
-حالا اینو ولش کن چادر...
هنوز جملمو کامل نکرده بودم که گفت :
-دلم خواست ... مشکلیه؟؟ ...
نیکی - اِی بابا حتما دوباره میخواین بپرین به هم دیگه ... آره ؟
سرمو خم کردم تا بهتر ببینمش ... گفتم :
-کی گفته؟
نیکی - رفتارتون نشون میده ... لازم به گفتن نیست!! ...
از لجش خودمو به نازگل چسبوندمو دستمو انداختم دور گردنش ... نازگل از این حرکت ناگهانیم خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین ... نیکی هم با شرم به دست حلقه شده من دور گردن نازگل نگاه کرد !... ( آخی چقدر خجالتـــــی !! )
-حالا رفتارمون چی رو نشون میده ؟
romangram.com | @romangram_com