#هویت_چشم_هایت_پارت_72
-چیزی شده خانوم دکتر بهم بگید تورو خدا؟؟؟!!!!!!! ...
-نگران نشو چیزی نیست ...
بعد گوشی روی میز رو برداشت و به یه جا زنگ زد و بعد با یه نفر چند دقیقه ای حرف زد من که از حرفاش سر در نیوردم ... گوشی رو گذاشت سر جاشو گفت :
- خب عزیزم بیاد بگم که متاسفانه یا خوشبختانه سرطان شما از نوع خوش خیمه و بعد از یه عمل جراحی چند ساعته تومور کاملا از بین میره ... چیزی که هست فقط هزینه ی عملِ که تقریبا مقدار زیادیه ... هر چه زود تر باید عمل صورت بگیره پس من یه روز و توی هفته ی آینده برای عمل شما مشخص میکنم !... البته فکر میکنم چند جلسه هم شیمی درمانی لازم باشه ...
چی میشنیدم ؟ باور کنم ؟ همه ی اینا راسته ؟ کدوم و باور کنم ؟ سرطان و فکر مرگ و یا خوش خیم بودن سرطانمو ؟؟ خدایا بزرگیتو شکر ... از خانوم دکتر تشکر کردم و از مطب اومدم بیرون ... با تمام وجود هوای آلوده ی شهرمو به ریه هام فرستادم و یه نفس محکم و عمیق کشیدم ... هر چند بعدش از آلودگی هوا به سرفه اُفتادمو خودمو لعنت کردم ...خدایا! استغفرالله ،توبه ... خدایا صد هزار بار شکر ... شکر ... یادته ؟ گفته بودم کریمی ، بزرگی ، بخشنده ای ، عادلی ... خدایا برای همه چیز ممنون ... خدایا شکر که هستی ...
حالا داشتم معنی زندگی رو میفهمیدم ... تازه داشتم متوجه میشدم معنی کلمات رو اتفاقات رو ، همه چیز رو ... خدایا یعنی همه ی ما توی امتحان الهیت قرار داریم ؟ مامان رو یه جور امتحان کردی با گرفتن عزیزش ، نیکان رو با عشقش به نازگل امتحان کردی و من رو با جونم ؟ یعنی من از امتحانت سر بلند بیرون اومدم ؟ خدایا همه چی رو میسپرم به خود خودت چون تنها تو هستی که از همه چیز آگاهی و سرنوشت و تقدیرمو تو نوشتی ... خدایا اگه بیست ساله دیگه قرار باشه که زنده بمونم پس بیست هزار بار بزرگیو عظمتت رو شکر میکنم ...
خدایـــــا شکـــــــــــــــــــرت بـــه خاطـــر همـــــه چیـــــــــز...
***
نازگل مرتبا بهم دلداری میداد روی تخت دراز کشیده بودم و تا نیم ساعت دیگه قرار بود که به اتاق عمل برم ... رو به نازگل گفتم :
-به نیکان میگی بیاد تو، میخوام ببینمش!
-باشه الان بهش میگم ...
-میگم هر اتفاقی که افتاد به مامان چیزی نگینااا ... مامان طاقت نداره خب ؟
-باشه نیکی ... تو فقط حواست جمع خودت باشه هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفته !
سری تکون دادم ... نازگل به دستم فشاری وارد کرد و از اتاق بیرون رفت ...
نیکان وارد اتاق شد ... لبخندی بهش زدم ... صورت نیکان گرفته بود و من اینو نمیخواستم ... کنارم نشست ... دستاش و گرفتم ، گفتم :
-داداشی هر اتفاقی که افتاد یادت باشه من عاشقتم ... خب؟
نیکان روم خم شد ، پیشونیمو بوسید و گفت:
-منم دوستت دارم آبجی دیگه ام نبینم از این حرفا بزنی ... باشه؟؟
-نیکان برام دعا کن من میترسم ...
-برات دعا میکنم آبجی اما تا وقتی که خدا پیشته تا وقتی که من پیشتم نباید از هیچی بترسی ایشالا که عملت هم به خوبی و خوشی پیش میره و صحیح و سالم از این اتاق میای بیرون خواهری ...
***
یه هفته از عملم میگذشت و امروز قرار بود مرخص شم داشتم لباسای بیرونیمو میپوشیدم که یه دفعه نازگل پرید تو اتاق ... منو که توی اون وضعیت دید لبخند خبیثی زد و گفت:
-مامانتِ ...
چشم غره ای بهش رفتم و گوشیمو ازش گرفتم ... دایره ی سبز رنگ و لمس کردم و جواب دادم :
-الو سلام مامان !
romangram.com | @romangram_com