#هویت_چشم_هایت_پارت_69
همین طوری بهشون نگاه کردمو گفتم :
-یعنی نمیخواین بخوابین ؟
نازگل که انگار تازه اومده بود تو باغ گفت :
-بخوابیم ؟
سری تکون دادم و با خنده رفتم سمت کمد و لحاف تشک برداشتمو تشک رو انداختم وسط اُتاق بعدم رفتم دو تا بالشت برداشتمو اُوردم گذاشتم ... نیکان و نازگل تمام مدت به کارهای من خیره شده بودن و هر جا من میرفتم سرشون هم به طرف من میومد ... آخرش هم طاقت نیاوردمو گفتم :
-چتونه هی هر جا من میرم نگام میکنید ؟
نیکان انگار حالش خوب نبود گفت :
-هاا؟
-هیچی ... پاشین بگیرین بخوابین صبح شد !!!
نازگل - اینجا ؟
-نه په اونجا ... شما دوتا قرصاتونو خوردین ؟
نیکان - قرص ؟
-واااااای خدا از دست شما هاا ... من که رفتم بخوابم ... در ضمن رو به دیوار میخوابم شما دوتا راحت باشین ...
بعد به سمت تخت مبارکم که اون دوتا روش نشسته بودن رفتم و گفتم :
-پاشین دیگه نمیخواین بخوابین ؟
از جا شون بلند شدن منم خوابیدم رو تختم پتو رو کشیدم روم هنوز سر جاشون وایساده بودن ... خدااااا !!!!! اِی وای از دست اینا منو باش میگفتم چه خوب اینا یخشون وا شده ... اینا هنوز تو قدم اولش هم موندن !! بهشون یه لبخند زدمو رومو کردم سمت دیوار و گفتم :
-نمیخوابین ؟
بعدشم به چند دقیقه نکشید که خوابم برد ...
*(( نیکان ))*
به نازگل نگاه کردم که همونطور سردر گم بهم خیره شده بود ... راستش رو بخواین منم سردرگم مونده بودم ... چی کار کنیم ؟؟؟ (چی کار کنین ؟ بگیرین بکپین دیگه !!!... اَه حوصلمون سر رفت بابا ... ) دراز کشیدم روی تشکی که نیکی پهن کرده بود ... به نازگل که باز همونطور مستاصل وسط اُتاق وایساده بود نگاه کردم ...
-بخواب دیگه ...
نازگل با این حرفم بهم نگاه کرد و بدون این که چیزی بگه اونم دراز کشید و به سقف خیره شد ... اما من فقط به اون نگاه میکردمو به سمت اون خوابیده بودم یکم که گذشت باز سکوت رو من شکستم و گفتم :
-پشیمونی ؟
نازگل بازم هیچی نگفت ... جملمو کامل کردمو گفتم :
-پشیمونی که با من ازدواج کردی ؟
romangram.com | @romangram_com