#هویت_چشم_هایت_پارت_68
-نگران هیچی نباش همه چی درست میشه ...
نیکی - ایشالا ...
سری تکون دادم که در باز شد ... وارد خونه شدیم ... موقع ورود نیاوش جلوی در وایساده بود و باهامون سلام احوال پرسی کرد و هدایتمون کرد به پذیرایی ... روی مبلا نشستیم و نیاوش هم مدام در رفت و اومد بود و هی میرفت و میومد و میوه و شیرینی و چی و چی میورد ... یکی نبود که بهش بگه بابا بیا بشین تو رو خدا !!! قلبم از حرکت وایساد ... بالاخره بعد از نیم ساعت که من از رفتن و اومدنش خسته شدم و واقعا ً سرگیجه گرفتم اومد و نشست جلوی مبل روبه رویی من ... مامان شروع کرد به حرف زدن با نیاوش ... همون حرفهای خسته کننده ای که همه توی خاستگاری میگن و اینا ... من این وسط از استرس داشتم سکته میکردم ... بابا بگین چایی رو بیاره مردم !!! چی کار کنم خب ؟ قلبم همین طوری داشت تالاپ تولوپ میکرد !!!! بالاخره بعد از نیم ساعت حرف زدن و اینا این نیاوش خان اجازه دادن که نازگل خانوم چایی رو بیارن ... نازگل با یه سینی چایی وارد شد اول از همه چایی رو به مامان تعارف کرد ... مامان یه فنجون چایی برداشت و گفت :
-دستت درد نکنه عروس گلم ...
مامان !!! چه زودم صاحاب شدا !!!!! بعد به نیکی تعارف کرد که اونم یه فنجون برداشت و تشکری کرد و یه چشمک براش زد!!! بعدم به داداشش تعارف کرد که اونم با یه لبخند خیره شد بهش ... آخر از همه هم به سمت من اومد تمام این مدت داشتم زیر چشمی میپاییدمش و تمام رفتار و حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم ... صدای نازشو شنیدم که گفت :
-بفرمایید ...
در حالی که خیره خیره نگاش میکردم دست بردمو یه فنجون چایی از داخل سینی برداشتم و گفتم :
-ممنون دستتون درد نکنه ...
-خواهش میکنم ...
بعدشم رفت و نشست پیش داداشش نیاوش ... دوباره مامان حرفاشو با نیاوش از سر گرفت و ما دوباره یه نیم ساعتی رو علاف شدیم ... البته این علافی ها که چیزی نبود برای من که همه ی زندگیم رو علاف بودم ...
مامان - خب پسرم اگه اجازه بدی نیکان و نازگل جون برن اگه حرفی مونده بزنن ...
نیاوش - شما امر بفرما حاج خانوم ما مخلص شما هم هستیم ...
مامان - این چه حرفیه ...
نیاوش - نازگل ... نیکان و راهنمایی کن ...
نازگل از جاش بلند شد و منم بلند شدم ... نیکی بهم چشمکی زد که از چشم مامان دور نموند ... مامان هم داشت با لبخند بهم نگاه میکرد و نیاوش هم همین لبخند و برای نازگل به نمایش گذاشته بود ... پشت سر نازگل به راه اُفتادمو به سمت اُتاقش رفتیم در اُتاقش رو باز کرد و گفت :
-بفرمایید ...
خودش رفت داخل و منم پشت سرش وارد اُتاقش شدم نشست روی تختش و منم اون طرف دیگش نشستم تا پنج دقیقه هر دوتامون همونطور نشسته بودیمو هیچی نمیگفتیم من که خودم به شخصه تو این چند دقیقه تنها جایی رو که نگاه میکردم گلای فرش بود !!! و احتمالاً نازگل داشت برای اولین بار انگشتای دستش رو میشمرد تا ببینه که چند تا انگشت داره !!! بالاخره خودم دست به کار شدم این طوری که نمیشه ...
-نمیدونم از کجا و از کی شروع شد ... شاید از همون روز هایی که با نیکی دوست شده بودی و مدام به خونمون میومدی تا با اون باشی ... کم کم یه احساسی بهت پیدا کردم اوایل فکر میکردم که همه ی این احساسم از سر بچگیه و یه حس زود گذر و بعد از چند وقت از سرم میفتی ... اما توی این سال ها نه تنها که احساسم به تو کم تر نشد حتی هر روز بیش تر از قبل عاشقت شدم ... اولاش فقط دوست داشتن بود ... یه دوست داشتن ساده ... اما هر روزی که میگذشت من از روز قبلش عاشق تر میشدم ... اخلاقم عوض نشده بود من در ظاهر همون نیکان شاد و شنگول بودم اما از درون فرق کرده بودم ... این خاصییت عشقِ ... هر روز بیشتر از دیروز سوختن قلبت ... و من واقعا ًهر روز بیشتر از روز قبل از احساسی که نسبت به تو داشتم میسوختم ... میدونی چی بیشتر از هر چیزی عذابم میداد ؟ این که تو هر هفته چند بار به خونمون میومدی و من حتی نمیتونستم باهات در مورد احساسم حرف بزنم ... حتی نمیتونستم بهت یه بار بدون ترس نگاه کنم ... ترس داشتم ... ترس ِ از دست دادنت ... و حالا این جام تا فقط یه چیزی رو بهت بگم و یه چیزی رو ازت بخوام ... میخوام بهت بگم که عاشقتــم ... فقط همین و ازت میخوام که درخواست منو برای ازدواج باهات قبول کنی ...
سکوت کردمو چشم انتظار بهش خیره شدم سرش رو که انداخته بود پایین بالا اورد و بهم خیره سد و بعد از چند ثانیه گفت :
-قبوله ... جواب من مثبته ...
*(( نیکی ))*
یه هفته از شب خاستگاری گذشته بود و امروز بیش تر از هر روز دیگه ای خوشحال بودم ... هم برای مهربون ترین برادری که توی این دنیا وجود داره و عاشقانه میپرستیدمش ، نیکان ، هم برای صمیمی ترین و عزیز ترین دوستم نازگل ... امشب شب عقد کنون نازگل و نیکان بود ... باورم نمیشه که همه چیز به این زودی اتفاق بیفته ... همه خوشحال بودن و شاد و شنگول ... فامیلا هم در رفت اومد بودن نریمان که وقتی فهمید نیکان میخواد ازدواج کنه از خوشحالی نزدیک بود سکته کنه و بعدشم یادمه که فقط این جمله رو گفت : پس بگو چرا اینقد کبکت خروس میخونه ... چادر رنگیمو سر کردمو از پله ها اومدم پایین همه جمع بودن و منتظر بودن تا عاقد خطبه عقد رو بخونه ... تور و قند رو از آتنا گرفتم و رفتم بالا سر عروس و دوماد نازگل و نیکان ایستادم یه سر تور رو دادم دست سمیرا و یه سرشو هم دادم دست آتنا ... عاقد شروع کرد به خوندن خطبه و منم همین طوری قند میسابیدمو هر دفعه هم یه چیزی میگفتم که باعث میشد عاقد اعصبانی بشه آخرش هم نازگل بله رو گفت و منم شروع کردم به جیغ و داد کردن یه دفعه جو گیر شدمو احساساتی و پریدم بغل نازگل و نیکان و حسابی تفیشون کردم ... بعد کادومو که یه دستبند بود رو دست نازگل کردمو برای نیکان هم یه ساعت خریده بودم که اونم بهش دادمو کلی براشون آرزوی سلامتی و چی و چی کردم که هزار سال زنده باشن و به پای هم ایشالا پیر شن و زندگیشون خوب باشه و یه پسر کاکل زری هم ایشالا بیارن و کلی حرفای چرند دیگه ...
اونشب هم ، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد حالا دیگه نازگل عزیز ترین دوستم زنه برادرم هم محسوب میشد واقعا ًاز ته دلم خوش حال بودم حالا دیگه نیکان به آرزوی دیرینش که ازدواج با نازگل بود ؛ رسیده بود ... خدایا میبینی ؟ ازت ممنونم که لاقل گذاشتی نیکان به آرزوش برسه اون تو زندگیش خیلی سختی کشیده بود و واقعا ًاین خوش حالی حقش بود ... لبخند زدمو وارد اُتاق خواب شدم ... وای حالا چه جوری میخواستیم بخوابیم؟ آخه قرار بود نازگل شب رو توی خونه ی ما بخوابه و تخت ماهم که دو طبقه بود و مطمئناً اگه نازگل میخواست با نیکان اون بالا بخوابه هنوز نخوابیده میاُفتاد پایین ... خنده ام گرفته بود ... باز خوب بود نازگل از قبل از ازدواجش با نیکان همین طوری راحت بود !!! دیگه نیازی نبود که چند روز صبر کنن تا یخشون واز شه ... والا ... یعنی منم اگه ازدواج میکردم انقدر یه دفعه یخم وامیشد ؟ ( من چمیدونم ؟ ) با تو نبودم !!! وارد اُتاق شدم ... نازگل یه ور تخت نشسته بود نیکان هم یه ور دیگه ... خندام گرفت ... بیچاره ها نمیدونستن باید چی کار کنن !!!
-خب شما میخواین تا خود صبح همین طوری بشینید ؟
-خب چی کار کنیم ؟
romangram.com | @romangram_com