#هویت_چشم_هایت_پارت_67

از تعجب خشکم زده بود و تا ده دقیقه همین طوری سر جام میخکوب شده بودمو دهنمم سی سانتی متر وامونده بود از بس برام غیر منتظره و تعجب آور بود !!!!!!... پس بگو چرا نیکان یه روزه این همه عوض شده بود و نزده برا خودش میرخصید و ... اما یه سوال فنی ! ( بابا تو ام چه گیری هستیا !!!!! دم به دقیقه ، سوال سوال سوال ... اَه ، اعصابمون خورد شد!!! ... ) سحر میشه دو دقه دندون رو جگر بزاری و ساکت شی ؟ گند زدی توی همه ی احساساتم !!!! (وا مگه توام احساس سرت میشه ؟) پ ن پ فقط تو احساس سرت میشه ... از دست تو !!!!یادم رفت سوالم چی بود !!!! (خدا رو شکر !!) آها یادم اومد... (خدا صبرمون بده !) اگه مامان میخواست با ازدواجشون موافقت کنه پس دیگه چرا اینقدر کشش داد و نیکان و انقدر اذییت کرد ؟ نیکان بیچاره چقدر زجر کشید !!! ... ( سوالت تموم شد ؟ ) بعله !!!
شب وقتی که نیکان اومد خونه انقدر سر به سرش گذاشتم ، اونم اصلاً کم نیورد و در عوض روی منو برد ... تا نصفه های شب بیدار موندیمو گفتیم و شنفتیمو خندیدیم ... اون شب بعد از مدت ها بود که هممون اونطوری از ته دل میخندیدیم و خوش حال بودیم ... تا حالا حتما ً فهمیدید که خنده های از ته دل چه لذتی دارن ؟ به ندرت اتفاق میفته که آدم واقعا ً از تهِ تهِ تهِ دلش بخنده!!! ... امشب یکی از اون شبای خاص ِکه به ندرت پیش میاد و خنده هایی وجود دارن که از ته دلن که تا ته وجودِ آدم رو گرم میکنن ... !!!! خنده هایی از جنس محبت ، عشق ، صمیمیت و هویت بخش و از اعماق وجود آدم !!!!!!!!!...
*((نیکان ))*
از توی آینه به خودم نگاه کردم از هر وقت دیگه ای جذاب تر و خوشتیپ تر شده بودم ( البته این آقا نیکان اعتماد به نفس کاذب داره !!!!!! ) کت شلوار مشکی و پیراهن سفید ،کفش مشکی ورنی پوشیده بودمو موهامو هم فرق کج زده بودم و خلاصه حسابی خوشگل کرده بودم ... یه بار دیگه از توی آیینه به خودم نگاه کردم ... چشای عسلی موهام و ابروهام مشکی و صورت سفید ... شاید همه ی دار و ندارم همین قیافه ام بود !!! ( دِ بیا !!!... آقا میگم این اعتماد به نفس کاذب داره میگید نه !!!!! ) با صدای نیکی به خودم اومدم :
-بسه بابا ... خوشگلی بیا بریم ... دیر شدا ... دیگه بهمون دختر نمیدن !!! ... حالا از من گفتن بود !!!!!!...
خواستم یکی بزنم تو سرش که داد زد :
-اگه بزنی !!!...
-اگه بزنم چی ؟
-با نازگل طرفی !!!!...
(به این میگن تهدید اساسی !!! ) فوری از تصمیمم برگشتمو گفتم :
-من غلط بکنم بزنم تو سر تو !!!...
-این نازگل هم خوب دلت رو برده ها !!!!
-ساکت میشی نیکی یا ساکتت کنم ؟؟؟!!!!
مامان – نیکـــــان ... دیر شــدا ...
-اومدم مامان ... اومدم ...
به نیکی نگاه کردم که دست به سینه ایستاده بود و داشت با یه لبخند خبیث نگاهم میکرد !!... به سمتش رفتم و بغلش کردمو یه ماچ آبدارش کردمو ولش کردم ...
نیکی - اَه اَه تفی شدم ...
-تقصیر خودته ... از بس بی جنبه ای ...
-من ...
میخواست جوابمو بده که پریدم وسط حرفشو گفتم :
-باشه هر چی تو میگی قبول ... فقط یه امشب و دست از سرم بردار !!!‍
-مــــن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
مامان دوباره با داد گفت :
-نیکـــــــــــــــــان ... نمی یاااااای؟
اُه اُه مامان دیگه داشت اعصبانی میشد ... فوری سویچ ماشینو برداشتمو دست نیکی رو گرفتمو کشون کشون اُوردمش از پله ها پایین ... هر سه مون سوار ماشین شدیم ... ماشین رو روشن کردمو پیش به سوی ... نازگـــل!!! حرکاتم دست خودم نبود خوستگاری انقدر منو به وجد اُورده بود که اصلا ً دیگه نمیفهمیدم که دارم چی کار میکنم ... خوشحالی تمام وجودمو گرفته بود و عشق به نازگل شده بود همه ی تار و پود ِ زندگیم ... حالا تازه داشتم حس میکردم که زندگی یعنی چی ... میگن بعد از هر مشکل و سختی ای یه اتفاق خوب میفته ... و فکر کنم اون اتفاق میتونه توی زندگی من ازدواج با نازگل باشه ... رسیدیم ... ماشین رو یه جا نگه داشتمو همه با هم پیاده شدیم گل رو از مامان گرفتم و شرینی رو دادم به دستش ... از استرس عرق کرده بودم ... یعنی میشه ؟ خدایا خودت کمکم کن ... زنگ در خونه شون رو زدم و منتظر شدم ... مامان دستام و گرفت ، گفت :

romangram.com | @romangram_com