#هویت_چشم_هایت_پارت_66
میخواستم ادامه بدم اما گریه مانع از حرف زدنم شد ... مامان با دستای نازکش که کمی چروکیده شده بود اشکامو پاک کرد و گفت :
-بزرگ شدی ؟ مرد که گریه نمیکنه ، میکنه ؟
فقط لبخند زدم ... پس بالاخره فهمید ... بالاخره درکم کرد !!! و بالاخره اون روز رسید !!!
مامان - گوش کن ببین چی میگم ... من نمیخوام دیگه اشکاتو ، ناراحتیاتو ، غماتو ببینم ... نازگل هم مثه دخترم میمونه ...
یه کم مکث کرد و با تبسم گفت :
-فردا زنگ میزنم خونشون ... خب ؟...
*(( نیکی ))*
شنبه بود و نمیدونم چه اتفاقی از دیروز که من رفته بودم خونه ی نازگل ، تا حالا اُفتاده بود که من ازش بی خبر بودم ، نیکان یه دفعه تغییر کرده بود و نزده میرخصید !!! این یکی دو هفته رو هم کلا ًتعطیل بودیم ... ترممون تموم شده بود و منم بی کار ... هنوزم توی این سوال گیر کرده بودم ... یه روزه این همه تغییر اونم توی نیکان ؟ ... آخه مگه میشه ؟ داشتم از پله ها پایین میومدم ... نیکان که نبود که از خودش بپرسم لاقل برم از مامان بپرسم ... شاید اون چیزی بدونه !!!! ... روی آخرین پله بودم که تلفن زنگ خورد ... رفتم به سمت میز تلفن تا جواب بدم که مامان فوری دوید به طرف میز تلفنو گوشی رو چنگ زد ... واقعاً تعجب کردم !!!!!!! ... هیچ وقت مامان و این طوری مضطرب ندیده بودم !!!! ... به سمت مبل رفتم و نشستم ... گوشامو تیز کردم تا بشنوم که کیه که مامان اینطوری هول و دستپاچه شده !!! ...
مامان - سلام خوبی پسرم ؟
فرد پشت خط - ... ........................................................................................................ .
-خب جوابتون چی شد ؟ با خواهرت در میون گذاشتی ؟
فرد پشت خط - ... ........................................................................................................ .
-ممنون خوش حال شدم ، پس ما فردا شب مزاحمتون میشیم .
فرد پشت خط - ... ........................................................................................................ .
-نه بابا این چه حرفیه پسرم ... بازم ممنون خداحافظت باشه پسرم !!!...
مامان با خوشحالی ای که از چهره اش معلوم بود گوشی رو گذاشت سر جاشو به رو به روش خیره شد ... رفتم به سمتش، روی دو تا پام نشستم و با تعجب از مامان پرسیدم:
-چیزی شده مامان ؟ میشه به منم بگید ؟ انگار اینجا داره یه اتفاقایی میفته که من ازش بی خبرم !!!... میشه برام توضیح بدید ؟
مامان - چه خبرته دختر ... یکی یکی!!! ...
-مامان تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم ...
مامان با خوش حالی گفت :
-فردا شب قرار بریم خواستگاری برای نیکان!!!
-خواستگاری ؟؟؟؟؟!!!!!!!
-آره مامان!! ...
-خاستگاری کی ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
-اِی بابا تو چقدر گیجی دختر !!!!!!! ... خواستگاری نازگل دیگه !!!!
romangram.com | @romangram_com