#هویت_چشم_هایت_پارت_65

-مار و باش میگفتیم عجب دوست پاستوریزه ای داریم ها ...
-فکر بی خود نکن !!!! پسر خالمه ...
-پسر خاله ؟ والا من تا اون جایی که یادمه تو پسر خاله نداشتی ، داشتی و من نمیدونستم کلک ؟
-اِی بابا سرمو درد اُوردی نازگل ... این همونیه که از خارج اومده دیگه !!!!! ...
نازگل سری تکون داد و متفکر گفت :
-آهاا ... حالا فهمیدم ...
دستشو گرفتم و کشوندمش طرف ماشین که گفت :
-منو کجا میبری ؟ خودم میرم ...
-لازم نکرده میبریمت !!! ...
اونم هیچی نگفتو منم در ماشینو بستم و پیش به سوی خونه مامان جون ... آخ جون ... عاشق خونه مامان جون بودم بعدشم خیلی وقت بود که فامیلا رو ندیده بودمو دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا ً نـریمان !!!!
*(( نیکان ))*
جمعه بود ... دیشب همه ی فامیل رفته بودن خونه ی مامان جون ... اما من نرفته بودم کم کم داشت از جا های شلوغ و پر سر و صدا و رفت و اومد بدم میومد ... توی فکر و خیالاتم بودم که در اُتاق به صدا در اومد ... نیکی که نبود چون اینجا اُتاق خواب اونم بود و نیازی به در زدن نداشت و فکر کنم که رفته بود خونه ی نازگل ... پس مطمئناً مامان بود !!!! با بی حالی از جام بلند شدمو از نردبون تخت اومدم پایین و در و برای مامان باز کردم ... مامان چند ثانیه ای بهم خیره شد و بعدش گفت :
-تعارفم نمیکنی بیام تو ؟
از جلوی در کنار رفتم و سعی کردم یه لبخند هر چند مصنوعی تحویل مامان بدم!!! ...
-بفرمایید ...
روی تخت نیکی نشستم مامان هم نشست کنارم ...
-چقدر عوض شدی !!! فکر نمیکردم اینطوری بشی ...
-این چیزی بود که خودتون ازم خواستین مامان ... نه ؟
مامان با پشیمونی نگاهم کرد و با گریه زاری گفت :
-به خدا قسم که من نمیخواستم این جوری بشه ... آخه کدوم مادریه که بدِ بچشو بخواد ، هان؟
اشکاشو با سر انگشتم پاک کردمو گفتم :
-گریه نکن مامانم ... گریه نکن ... من که چیزی نگفتم !!! من فقط حقیقتو گفتم ... حقیقت آزارتون میده ؟
مامان دوباره گریشو از سر گرفت و گفت :
-آخه من از کجا میدونستم ؟ من از کجا باید میدونستم که وقعا ً عاشقشی هان؟ من فکر میکردم که احساس تو در مورد نازگل یه حس زود گذره و ...
-اما مامان !!! دیدی که اشتباه میکردید ؟ من واقعا ً عاشق نازگلم ... احساس من به نازگل یه حس زود گذر و از سر بچگی نبوده ... میدونی مامان ؟ میدونی که من چندین ساله دارم توی تب این عشق میسوزم ؟ میدونی ؟ عشق توی یکی دو روز به دست نمیاد !!... منم بچه نیستم ... من دیگه اون نیکان بچه نیستم مامان !! من بزرگ شدم ... بهم نگاه کن ... من ... من ...

romangram.com | @romangram_com