#هویت_چشم_هایت_پارت_64

شروع کرد به دویدن ... خجالت هم نمیکشید ناسلامتی این جا دانشگاه بودا!!!!!!! اون همین طوری داشت از من دور میشد و منم آروم قدم بر میداشتم ... آخرش هم خسته شد و سر جاش وایساد تا من بهش برسم ... بعد از چند دقیقه بهش رسیدمو اونم اخم کرد و جلو تر از من به راه اُفتاد ... واه چه کارا آدم شاخ در میاره !!!!!! من باید ناراحت میشدم اونوقت خانوم طاقچه بالا میذاشت ؟ واقعا ً که ...اینم دوسته داریم ما ؟
تازه چند قدم از دانشگاه دور نشده بودیم که صدای بوق ماشینی منو به خودش اُورد ... سرمو برگردوندم که ببینم این کی بوده که جرئت کرده اینطوری گوشمو کر کنه ... که ماشین آبتین رو دیدم ... فوری یه سوال به ذهنم رسید ... اون اینجا چی کار میکنه ؟ اومده دنباله من ؟ هنوز داشتم فکر میکردم که دیدم نازگل رفت به طرف ماشینشو فکر کنم میخواست چند تا از اون فحشای خوشگل آبدارش رو نثار آبتین کنه ... سریع رفتمو جلوشو گرفتمو گفتم :
-نازگل ...
با خشم به طرفم برگشت و گفت :
-هااان؟
آروم زمزمه کردم :
-هان و کوفت !!!!!
-چیزی گفتی ؟
-نه ...
در همین لحضه آبتین از ماشینش پیاده شد و به سمتم اومد ... گفت :
-چیزی شده ؟
نازگل آروم گفت :
-میشناسیش ؟
آروم گفتم :
-آره ... اگه تو بزاری !!!
و رو به آبتین کردمو بلند تر گفتم :
-سلام ... تو این جا چی کار میکی ؟
-سلام خوبی ؟
-ممنون خوبم ... نگفتی ؟
-خاله گفت بیام دنبالت نیکان حالش خوب نبود همه ی فامیل هم خونه ی مامان جونن ...
به وضوح رنگ باختن نازگل رو دیدم ... یعنی رنگ باختنش تاثیر همین یه جمله ی کوتاه ِ « نیکان حالش بد بود » بود ؟ بی توجه به نازگل گفتم :
-عه ؟
-آره ... سوار شو بریم ...
-باشه ...
نازگل که کنارم بود آروم از روی چادرم یه نیشگون ازم گرفت و گفت:

romangram.com | @romangram_com