#هویت_چشم_هایت_پارت_62

نریمان - آروم شدی ؟ ... بشین بریم ...
بدون هیچ حرفی نشستم توی ماشین ... تمام طول راه سکوت بود که همراه و همدمم بود ...
*(( نیکی ))*
عصر روز پنج شنبه بود و دو سه هفته از اون روز لعنتی میگذشت و هر روز من به جای حسرت خوردن و ناراحت بودن فقط تو این مدت سعی می کردم که خوب باشم و پر از انرژی مثبت ... مامان نمیتونست این همه غم و تحمل کنه مگه چه گناهی داشت ؟ نه میتونست غم منو ببینه و نه غم نیکان رو پس بهتر بود که لاقل من اذییتش نکنم !!! ... در مورد بیماریم با هیچ کس حرف نزده بودم و میخواستم حالا که شاید مدت زمان کوتاه دیگه ای رو زنده هستم به خوبی زندگی کنم ... به همه عشق بورزم و همه رو دوست داشته باشم و محبت کنم ... میخواستم همه از من به خوبی یاد کنن ... فقط و فقط همین نه چیز دیگه ای!!! ...
به نازگل نگاه کردم که خیره شده بود به زمین و هیچی نمیگفت انگار اونم این روزا حال خوبی نداشت ... و مگه رسم زمونه همین نبود ؟ یه روز خوب و یه روز بد !!! ... زندگی همین بود!!! ... شاید اون روز که فهمیدم چمه خیلی ناشکری کردم و به خدا ناسزا گفتم اما به چند ساعت نکشید که پشیمون شدم ... مگه همه ی ما نباید یه روز از این دنیا بریم ؟ حالا یکی زود و یکی هم دیر ... چه فرق میکنه ؟ مگه همه ی ما به خدا تعلق نداریم و از خدا نیستیم ؟ و مگه خدا بد ِ بنده اش رو میخواد ؟ نه هیچ وقت ... حتما ً‌حکمت داشته ... چون هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... خدا بیشتر از اون چیزی که من و تو فکرشو بکنیم حکیم ِ و با عزت و بخشنده ... پس توی حکمت خدا هیچ شکی نیست ...
***
اعصابم از دست نازگل خورد شد!!! هی با کفشش سنگا رو پرت میکرد جلو، رو اعصابم را میرفت ... گفتم :
-اِهههه ... بسه نازگل اعصابم خورد شد ...
-تو کی اعصاب داری ؟
-همیشه ...
-دروغ گو دشمن خداستا !!! اگه نمیدونی بدون !!!
-خُبه خُبه نمک نریز بیمزه ...
نازگل رفت جوابمو بده که گفتم :
-نازگل تو چند دقیقه این جا واستا تا من بیام ...
نازگل با تعجب نگاهم کرد و هیچی نگفت و منم به سمت مهدوی رفتم که چند متر دور تر از ما ایستاده و به یه ستون تکیه داده بود و به آسمون نگاه میکرد ... باید تمومش میکردم حوصلمو سر برده بود ... با تعجب بهم نگاه کرد ...
-سلام
-سلام خانومِ مرتضوی ... چه عجب شما اومدین به سمت ما ؟
-نیومدم که چرت و پرت بگم اومدم که جوابتون رو بدم و برم ...
متعجب بهم خیره شد و منتظر جواب ... از نگاهش خوشم نمیومد !!!( من چه کنم ؟ ) هیچی بشین نگا کن ... ( وا ؟ ) والا ...
-ببینید سریع میرم سر اصل مطلب دوستم منتظرمه و باید برم ...
-بفرمایید ... سرا پا گوشم ...
-من درمورد همه چیز فکر کردم و همه ی جوانب کار رو سنجیدم ... و البته هر چقدر فکر کردم فقط به یه نتیجه رسیدم ... و اون اینه که ...
نفسش رو آه مانند بیرون داد ...
-ما به درد هم نمیخوریم ... ما اصلا ً به هیچ وجه تفاهم نداریم و نمیتونیم با هم روزی زیر یه سقف زندگی کنیم ... موقعیت های اجتماعیمون متفاوته و اعتقاداتمون هم مختلف ... پس ما هیچ جوره به درد هم نمیخوریم ...
-چرا ؟

romangram.com | @romangram_com